کسرا کسرا ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

پسرم کسرا

زندگی به وقت یه مادر و یه پسر

    امروز۲۸ اکتبر منُ کسرا دوباره تو خونه با هم بودیم صبح رفتیم خرید ،کاپیشن پوشیده با کلاه و شلوارک و چکمه!!!!! دیدمش خودم مردم از خنده     یه ساعتی چرخیدیم! اومدیم خونه ... یکم دارم سعی میکنم کارایی که تو مهد باید انجام بده رو نامحسوس تو خونه انجام بدیم،که کم کم عادت کنه ، قبلنا اگه قبل از ما از سر میز  غذا بلند میشد و میرفت سراغ بازی چیزی نمیگفتم اما الان یکم سختگیری میکنم! همون شعری رو که قبل از غذا  تو مهد میخونن(البته ترجمه شده به فارسی)قبل از غذا میخونم. خلاصه درگیرم یه سری چیزا یادش بدم! چیزایی که خودممم بلد نبودم! مونیکا از وابستگی بیش از حد کسرا به من...
6 آبان 1392

مار در شیشه

      میدونید این چیه تو دست کسرا؟     مار؟ نه بابا تو این سرما مار کجا بوده! اینجا سوسکم زنده نمیمونه چه برسه به مار. این خمیر بازیه که آقا کسرا مثل مار درستش کرده و مثلا گذاشته تو شیشه! حالا جریان چیه؟ عرض میکنم خدمتتون. روزی از روزهایی که ما ایران بودیم در واقع آخرین روزهایی که اونجا بودیم تصمیم گرفتیم پسر کوچولومون رو ببریم آرایشگاه که تا چند وقت اینجا راحت باشیم بابا مهدی و مامان طاهرش گفتم "ما میبریم خیالت راحت!" نزدیک ظهر زنگ زدن گفتن ما زورمون به این نمیرسه بیا!!! بغلش کردم و گفتم باید بری! جیغ زد، داد زد ،منُ زد .... هر کار میکرد من خیلی خووووو...
5 آبان 1392

ما با هم

      سلام یکشنبه پاییزیتون بخیر ،آخرین یکشنبه اکتبر که امروز باشه ساعت رسمی سوئد یک ساعت میاد عقب! و الان دوباره اختلاف ساعتمون با ایران شد دو ساعت ونیم. خوبید؟ممنون واسه تمام محبتاتون خیلی بهم انرژی دادیم... آره میگذره!مسلما میگذره. یکم زود کم آوردم،یکم زود جا زدم! اما الان خوبم،خیلی خوب. این روزا دیگه نمیتونم انتظار داشته باشم صبح شنبه از خواب بیدار شم و خورشیدُ ببینم هر از گاهی بین صبح و ظهر سرک میکشه اما ... با این وجود نمیشه هم تو خونه موند، دیروز با هم رفتیم تو جنگل ، قدمی زدیم ، جاهای جدید کشف کردیم. برگشتیم خونه ناهار و استراحت و بازی و... شبم که خاله مهدخت اینا...
5 آبان 1392

فاجعه بود

      امروز پنجشنبه ۲۴ اکتبر ِ ،ششمین روز از مهد رفتن کسرا یکی از بدترین روزای عمرم. وحشتناک بود! از اون روزایی که به هیچ صراطی مستقیم نبود و منم مریض بودم همون درد کوفتیه همیشگی(چشم مامان تصمیم دارم در اولین فرصت برم دکتر و...) از دیروز میدونستم قراره بریم کتابخونه،از قبل با کسرا صحبت کرده بودم،کاملا آمادش کرده بودم اما نمیدونم دوباره چرا اینکارا رو میکرد؟ یه مسیر طولانی رو قرار بود راه بریم،نمی اومد،میگفت خسته شدم! کالسکه آورده بودن،میگفت نه! تو کالسکه نمیشینم،باید بغلم کنی اینقدر نق زد اینقدر گریه کرد... باید از خیابون رد میشدیم وقتی مونیکا ازش میخواست تو صف وایسه قبول نمیک...
3 آبان 1392

جمعه نسبتا آروم

      سلام، چند ساعتی میشه که مطالب مرتبط با مهد رفتن کسرا رو گذاشتم رو وبلاگ ! مطالبی که هر روز ،گاهی با خاطر آسوده ،گاهی با اعصاب داغون مینوشتم و تاریخ میزدم و ثبت موقت میکردم! بلاخره امروز جمعه ۲۵ اکتبر تصمیم گرفتم همشون رو بذارم ! روزای خوب و بد و بعضا سختی رو گذروندم با کسرا اینقدر که دیروز ناراحتم کرد،امروز حاضر نشدم برم مهد و با باباش رفت،به نظر بهتر می اومد ، البته کلا باباش آدم صبوتری ِ از من! ای کاش وقت داشت چند هفته باهاش میرفت! میگفت مونیکا واسمون گیتار زده و شعر خونده! کماکان مشکل اسباب بازیهایی که باید مشترک بازی کنن به قوت خودش باقیه! از قراری سر چند تا عروس...
3 آبان 1392

یه روز دیگه...

    امروز چهارشنبه ۲۳ اکتبر ِ و ما پنجمین  روز از پروسه مهد رفتن رو پشت سر گذاشتیم معمولا اول صبح میگه  نمیام و دوست ندارم،سر لباس پوشیدن کلی جیغ میزنه و من باید صبور باشم صبور... مثل همیشه تو محوطه ،بچه ها داشتن بازی میکردن! کسرا هم به اونا اضافه شد با کمی تغییر،گاهی تنها بازی میکرد،گاهی با بچه ها و البته بدون دعوا. میشه گفت یه روز امیدوار کننده بود! در مجموع خوشحالتر هم بود مهد شامل۱۸ تا بچه بالای۳ ساله ،مثل ایران نیست که بچه ها رو جدا کنن مثلا سه ساله ها تو یه کلاس چهار ساله ها... نه ،همه با هم. ۴ تا مربی اصلی دارن و دوتا کمک مربی. یه مربی مرد هم دارن،واسم خیلی جا...
3 آبان 1392

روزی نو از فصلی نو

    روز چهارم ،سه شنبه ۲۲ اکتبر واسش کفش و لباس خریدیم،اما یه پروسه یکساعته داشتیم تا بپوشه! با هم اومدیم تا دم مهد از باباش خداحافظی کرد و رفتیم تو دیدم برنامه جنگل دارن . رفتیم با هم.     خوب بود خوش گذشت،اما من متوجه شدم فوق العاده بچه لوس و نازک نارنجی تربیت کردم! دختر بچه ِ به کله خورد زمین، خیلی راحت بلند شد انگار نه انگار. حالا این فسقلی تا دستش گلی میشد شروع میکرد گریه کردن!واقعا بچه رو خوب تربیت نکردم! اینُ جدی میگم و روز به روز به این موضوع بیشتر پی میبرم! از پله نمیتونه بیاد پایین متاسفانه!چون میترسه،اعتماد بنفس نداره.... خیلی کار دارم... از روز اول قر...
3 آبان 1392

فصلی سخت از زندگی ما

      بهر حال با سلام صلوات و نذر و نیاز پسر کوچولوی ما دقیقا در سه سال و سه ماهگی ، راهی مهد شد! رفته بودیم دکتر که  دیدم بابایی واسه جواب دادن به یه تلفن از اتاق رفت بیرون ، بعدا کنجکاو شدم کی بود ؟گفت از مهد کسرا تماس گرفتن که چرا شما بچه تونُ نمیارید؟  گفتم جریان نامه این شده و اون شده مربیشون گفته مهم نیست شما از فردا بیاریدش. البته  بماند که اومدیم خونه دیدم دوتا نامه با هم تو صندوق پست ِ !!!! شاید من یکم عجله کردم!؟ البته از پیگیریشون خوشم اومد،چقدر همه چی نظم داره ... القصه پنجشنبه۱۷ اکتبر از زیر قرآن ردش کردیم و رفت مهد  گفت میخوام با دوچرخه بیام ،با اینک...
3 آبان 1392

بساط همیشه به راه

      چند روزی بود دیدیم کباب درست کردن خونمون اوفتاده پایین چه کنیم؟ چه نکنیم! هوا هم سرد شده نمیشه بری بیرون  بساط باربیکیو راه انداخت! از اون بدتر الان دیگه ۶ شب هوا تاریک شده رفته پی کارش. در یک اقدام انتحاری دیدیم بابایی رفته یه باربیکیو خونگی و سفری خریده گوشتا رو زدیم سیخ و در عرض نیم ساعت جاتون خالی کبابی زدیم به بدن.   دست بابایی درد نکنه.   اون وروجکه همیشه در صحنه مون هم داره از در و دیوار میره بالا  اگه نور لباساش نبود دیده نمیشد                         &nb...
2 آبان 1392

وروجک من

      سلام اول از همه جواب مسابقه مون رنگ قهوه ای بود که دوتا 1 از مامانای باهوش  که اتفاقا از دوستای خیلی خیلی گلم هستن  پیداش کردن!هورااااااااااا مهمون واسمون میااااااااااااد. هر زمان تشریف آوردید ما در خدمتتون هستیم،اما پیشنهاد ما به شما تابستونه الان تشریف بیارید رسما یخ میزنید! اما از امشب بگم که بابایی ما رو به یک شام بسیار خاص دعوت کردن! و واسمون آبگوشت پختن!!!! خیلی خوشمزه شده بود! اصلا با آبگوشتایی که ایران میخوردیم فرقی نداشت! بسی سپاسگذاریم     چند روز پیش با هم رفتیم دکتر تو اتاق انتظار منتظر بودیم دکتر صدامون کنه! اینقدر از دیدن...
30 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم کسرا می باشد