کسرا کسرا ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

پسرم کسرا

یکی از روزای پاییزی

    سلام یه سلام گرم از یه روز قشنگ پاییزی اینجا روزای هفته تند تند میان و میرن، آخر هفته دیگه مثل برق وباد تموم میشه. این دو روز به طرز باور نکردنی هوا آفتابی بود،همه تعجب کرده بودن. شنبه قرار بود با دوست بابای عمو اردلان بریم استخر،رفتیم تا دم در اما گفتن استخر بچه ها به علت تعمییرات بسته است! گفتیم چه کنیم چیکار کنیم؟ رفتیم universium.          جای قشنگی بود،یه ساختمان۴ طبقه که یکم باغ وحش بود،یکم آکواریوم ،یکم علمی و فضایی ،یکم... خلاصه از هر کدوم یه چیزایی داشت     تو این قسمت سر پوشیده حیوونای زیادی آزاد بودن که ...
13 آذر 1392

کسرای من

              امروز دقیقا یک هفته است که کسرا تنها تو مهد میمونه  روز اول از دو ساعت شروع کردیم والان ۵ ساعت تو مهد ِ. یک ماهی که من باهاش میرفتم شاید خیلی سخت بود، شاید خیلی وقتا کم می آوردم اما الان داره نتیجه میده،الان کسرا به همه مربیاش اعتماد داره و باهاشون میمونه صبح که میخواد از من جدا شه یکم نق و گریه چاشنیه کارمون هست اما کم کم ازش خداحافظی میکنم و میرم از ساعت ۹ تا ۲ تو مهد میمونه و من تمام مدت تو خونه موبایلم کنارمه و لباس پوشیده منتظرم که اگه زنگ زدن خودمُ برسونم. معمولا ساعت ۱ خواب میره و اغلب که میرم دنبالش خوابه،باید منتظر بمونم تا بیدار شه! ...
7 آذر 1392

روزای زندگی

        سلام یه سلام پاییزی با بهترین آرزوها در اولین روز هفته... امیدوارم بهترینها رو خدا واستون رقم بزنه و در کمال سعادت هر جا که هستید روزگار بگذرونید ما هم از دعای شما خوبیم الهی شکر. کسرا هم کماکان مشغول زندگانیست، مشغول بزرگ شدن و شیطنت. آخر هفته ای که گذشت متفاوت از همیشه بود. جمعه شب که مهمون داشتیم دوتا از دوستای خوبم،مریم جون و آقا حمید. شنبه هم بعد از مدتها رفتم یه مهمونی ،از اون مهمونیا که صاحبخونه رو اونقدر دوست داری که گذر زمان رو حس نمیکنی راحت میشینی  و لذت میبری، حتی نگران بچه هم نیستی، رفته بودیم خونه مهدخت جون،جاتـــــــــــــــــــــون خالی ،خیلی ...
5 آذر 1392

ای یار مهربانم

      سلام، یه سلام از جنس تنهایی،از جنس سکوت ... امروز کسرا با باباییش رفته مهد و من مامانی کسرا اینجا در خدمت شما هستم آفتاب تابیده تا وسط خونه و من لم دادم رو مبل و چاییم هم کنارم . جای مادرمان خالی... بگذریم، روزی که داشتم از ایران میاومدم مامانم تو فرودگاه دم رفتن تو چشمام نگاه کرد بهم گفت بچه ء  آدم سرمایه زندگی آدم  ِ حواست بهش باشه . اونروزا اینقدر غرق خودم بودم،اینقدر غرق دنیای عوض شدم بودم که یادم رفت، نصیحت مادرمُ یادم رفت. این روزا که داره کم کم یک سال از اومدنم میگذره و من به لطف زندگی در سوئد نه یک سال بلکه سالها بزرگتر شدم  یا بهتر بگم عاقل تر شدم  ...
4 آذر 1392

عکس...

    عکسای آتلیه رو دوست ندارم،عکسایی که فقط زرق و برق دارن بدون روح، بدون حس زندگی ژستها،قالبهای خالی هستن که تو رو تو اونا جا دادن دستتُ بذار اینجا،سرتُ بچرخون،اونجا رو نگاه کن...  ویترینی واسه نمایش ، نمایشی که قراره نشون بده ما خیلی خوشحالیم، خیلی خوشگلیم ، خیلی خوشتیپیــــــــــــــــم... اما عکسای یهویی واسه خودش دنیاییه،حرفها داره ،میتونی ساعتها بشینی بهشون نگاه کنی بخندی ،یاد اون خاطره بیافتی بگی "آخی یادش بخیر..." کسرا از این ،به قول من عکسای یهویی خیلی داره . اما این عکس یه چیز ِ دیگه است،واسه من البته! حرفها داره،از دنیای یه پسر کوچولوی سه ساله  هر زمان ک...
4 آذر 1392

روزایی که میگذرن، با عجله

        تصور کسرا از مهد جاییکه بچه ها میرن تا بازی کنن! فقط بازی! البته بچه سه ساله کلا به تمام دنیا به چشم یه بازی نگاه میکنه اما الان متوجه شد ِ که هر کاری که دوست داشت رو تو مهد نمیتونه انجام بده!! برخلاف خونه... اوائلی که اومده بودیم سوئد چیزی که خیلی نظر منُ به خودش جلب کرد این بود که چقدر مردم سوئد مطابق سنشون رفتار میکنن! دقیقا میدونن هر جایی چیکار باید بکنن ، چه لباسی باید بپوشن و چطور رفتار کنن! الان که قوانین مهد ،محدودیتها،بایدها و نبایدهاشون رو میبینم متوجه شدم بهشون یاد میدن! یاد دادن و شاید اوائل مجبورشون کردن که به جا رفتار کنن! با آرامش تمام، بدون تنش از...
3 آذر 1392

جنگل نوردی...

      دیروز با بچه های مهد  رفتیم جنگل به سیر و سیاحت! زود خسته شد و گفت میخوام برم خونه، لباسم اصلا مناسب نبود اما با خودم گفتم هر چه باداباد ؛خوابیدیم رو زمینُ و با هم قل خوردیم... کلی خوشش اومده حالا مگه ول کن بود!!! بچه ها از یه تیکه صخره میرفتن بالا هر چی بهش گفتم برو گفت "من نمیتونم"،"من میترسم"! خلاصه با کمک لوئیس و مونیکا رفت   من بیشتر از کسرا از در و دیوار بالا میرفتم! متوجه شدیـــــــــــــــــم پسرمان در این یک مورد هم خوش شانس نبـــــــــــــــوده که به مامانش بره،من عاشق کوه رفتن بودم مادر جانمان غر میزد میگفت: نرو؟حالا ما به بچه مون میگیم...
29 آبان 1392

جانا سخن از...

  شعر قشنگیه ، گاهی حرف دل من ِ ، یه دوست قدیمی که ناغافل ما رو گذاشت و رفت یه بار واسم نوشت! " لحظه هایی است که انسان خسته است  خواه از دنیا  ،خواه از زندگی ، از مردم  گاه حتی از خویش...  نشود خوشدل با هیچ زبان، نشود سرخوش با هیچ نوا ، نکند رغبت بر هیچ کتاب ، نه رسد هیچ باده به دادش نه برد راه به دوست گویی همه غمهای جهان در دل اوست " امیدوارم شما هیچ زمان این حالُ تجربه نکنید. دلتون شاد ، چراغ خونه تون روشن، سفرتون پر برکت...                    ...
26 آبان 1392

روزگاری که میگذره

    امروز آفتاب قشنگی میتابید،چشمامُ بستم،صورتمُ گرفتم به همون سمتی که میتابید به سمت شرق ، نا خودآگاه لبخند زدم، خورشید ،  من و تو از یک جا میایم هر دو از مشرق زمین... روزهامون در گذر ِ ، گاهی تند گاهی کند، گاهی با خنده گاهی توامان  ِ اشک   اما در هر دو حال شاکریم. کسرا حالش بهتر ِ شکر خدا،دوشب پیش تب کرد که استامینوفن خورد و الان خوبه دیروز به عادت هر سال هوس شله زرد کردم، برنجُ پیمانه کردم و پختم! اندازه ها دستم نبود به اندازه یه هیئت شله زرد درست کردم! نکته حائز اهمیت قضیه کمک کردن کسرا بود که همونجور که همه میدونیــــــــــــــــــم واقعا تاثیر گذار بود   ...
26 آبان 1392

شب بدی بود...

      دیروز سر شب یهو ناگهانی شروع کردی به جیغ زدن! به هیچ صراطی هم مستقیم نبودی! گفتم مامان دلت درد میکنه گفتی آره،  یعنی حرف که نمیزدی با دست دلتُ نشون دادی! کلی نگرانت شدم!قربونت برم هیچی هم که حاضر نبودی بخوری! حتی نبات داغ،فک میکردی بد مزه است ! هر چی قسم و آیه که، مادر فدات شم شیرینه بخور تا حالت خوب شه! نه !! اصلا حاضر نبودی طرف دهنت ببری! دیدم آب ریزش بینی داری و مرتب آب دهنت ُتف میکنی! پرسیدم ازت گلوت درد میکنه ؟گفتی آره و دوباره جیــــــــــــــــــــــغ فرابنفش بود که تو خونه پیچید! خیلی دارو با خودم از ایران نیاورده بودم! یه سرماخوردگی بزگسالان نصف کردم به چه بدبخ...
23 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم کسرا می باشد