برگی از زندگی
امروز دوباره پسر کوچولوی من به ترس خودش غلبه کرد و اومد استخر هوراااااااااااااا، بزن اون دست قشنگه رووووو.... از صبح با بابایی طبق روال هر یکشنبه با هم بودن با هم بازی کردن ،دوچرخه سواری کردن ، از آخرین روزای آفتابی لذت بردن دراژه خورده ،خلاصه کلی شیطونی و بازیگوشی بابایی میگه از حمام اومده بیرون میگه:عزیز شدم!!!! شما عزیز بودی آقااااااااا دورت بگردم مامانم،قربونت برم عزیزم ناهار خورده، لباس پوشیدیم رفتیم استخر بازم اولش یه کم ترسید، اما کم کم آروم شد،گاهی بغل من گاهی بغل باباش. اما آخراش تقر...
نویسنده :
مامانی کسرا
22:02