کسرا کسرا ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

پسرم کسرا

روزهایی که میگذرند

  دیروز  بارون میاومد و تقریبا تمام مدت تو مهد بودیم رابطه کسرا با بچه ها هم داره میره به سمت عیسی به کیش خود موسی به دین خود من تاحدودی از این موضوع ناراحتم اما از دعوا و شاخ و شونه کشیدن بهتره و اصلا هم قصد ندارم تو این موضوع دخالت کنم، به قول یکی از دوستان به وقتش  روابط اجتماعیش هم خوب میشه! اما ،اما ،کماکان مشکل ننشستن سر میز ،وقت ناهار به قوت خودش باقیه... در مورد وبلاگ کسرا با مونیکا حرف زدم و گفتم که خاطراتشُ مینویسم ، البته  به زبان شیرین مادری! از روی عکسا یه سری توضیحات دادم که چی به چیه! جالب این بود که خود مونیکا هم خاطرات دخترشُ زمانیکه نوزاد بوده مینوشت ِ یعنی تقریبا...
22 آبان 1392

رویه ای متفاوت

    امروز هم کسرا رفت مهد، مثل همیشه ،با این تفاوت که من تصمیم گرفتم اتفاقاتی که تو مهد می اوفته و بعضا دهن منُ سرویس میکنه رو ننویسم و فقط چیزیی که یادگرفتم رو بنویسم! نکته اول این بود که  اگه من از بودن تو مهد لذت ببرم و شاد باشم،کسرا هم همین احساسُ خواهد داشت!   پس بنابراین باید سعی کنم اینجوری نشون بدم که خیلی خوشحالم از اینکه اینجا هستم! نکته دوم کلمه "respect" بود که مونیکا از من خواست خیلی اینُ واسه کسرا تکرار کنم "احترام گذاشتن" حالا احترام به همه چی از اسباب بازی گرفته تا پدر و مادر... قبل از ناهار دو تا از بچه ها داشتن بازی میکردن و مهدُ گذاشته بودن رو...
20 آبان 1392

پسر که باشی

  پسر ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ..  پسراست دیگر، بلندپرواز و رویایی. گاهی از سنگ سخت تر، گاهی از گل نازک تر. به دست می آورد و از دست میدهد. می خندد بلند و اشک می ریزد بی صدا. ﭘﺴﺮ  ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺷﯿﻄﻮﻥ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ ﻭ بیرون  ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﻣﺤﮑﻢ. باید آدمی کند و حوایش را به هوس نفروشد. باید شکست بخورد تا عبرت بگیرد. مسولیت دارد. باید روزی مرد بشود. و چقدر سخت که مرد، مردانگی به دنبال دارد. گاهی در بچگی مرد می شود، به تنهایی... درکوچه پس کوچه های بدبختی. گاهی در جوانی... و گاهی هم در بزرگسالی، وقتی خوشبختی را از دست بدهد.  وقتی غم ببیند. پسر که باشی باید شانه...
20 آبان 1392

سواحل جزیزه

      تنریف سواحل خیلی قشنگی داشت! ساحل شنی،با موجای بلند! ساحل سنگی ،ساحل مرجانی...     آقا پسر ما اینجا دارن با شن یه سد درست میکنن که جلوی آب ُبگیرن!  و وقتی آب می اومد و از سدشون رد میشد و بعضا سد ُ خراب میکرد داد و بیدادش میرفت هوا و چنان گریه میکرد که به قول بابایی انگار مامان، باباش غرق شدن! هتل ما جنوب جزیره بود جای خیلی آروم و تقریبا بدون سر و صدایی بود! هفت دقیقه تا یه ساحل سنگی زیبا فاصله داشتیم، معمولا میرفتیم اونجا و قدم میزدیم.     روز یه قشنگی داشت شب یه ابهتی... وقتی صدای برخورد موج با صخره ها تو دل شب میپیچید  وهم زا &...
18 آبان 1392

سیام پارک

                                    سیام پارک مقصد بعدی ما بود که اگه اشتباه نکنم سوم نوامبر اونجا بودیم پارک آبی خیلی خیلی بزرگ و قشنگی بود! در نوع خود یکی از بهترین ها در دنیاست! که البته این پسر کوچولوی ما میترسید بر ِ  و از سرسره هاش بیاد پایین و معمولا من یا بابایی باهاش میرفتتیم. پارک پربود از انواع اقسام سرسره ها با طراحی های مختلف و تجربیات جدید چون کسرا نمیتونست سوار هیچکدوم بشه مجبور بودیم تک تک بریم، ینی اول من میرفتم بعد بابایی و جالب اینجا بود اول از همه ندونسته من بیچاره رفتم  از خطرناک...
18 آبان 1392

جزایر قناری...

      آخرین هفته سی سالگیم در جزایر قناریی گذشت که همه چی داشت ، جز قناری! همسر مهربونتر از برگ گلم ،واسه تولد سی سالگیم اینجوری سورپرایزم کرد! نگید چرا نگفتی!خودمم یه شب قبل ازحرکت خبر دار شدم! تا کارامُ جمع و جور کردم و به پرواز رسیدم از استرس مردم! اما واقعا ارزششُ داشت! عاااالی بود...  پروازمون یکم طولانی بود تقریبا 6 ساعت و پر از چاله های هوایی و پر از تکون، تقریبا رو ویبره بودیم! اما خود سفر اینقدر آرامش بخش و به یاد موندنی بود که یاد پرواز هم نمی اوفتم! جزایر قناری یا canary Islands متشکل از هفت جزیره  است و ما این یک هفته رو در جزیره تنریف tenerife بودیم. میشد با کشتی...
17 آبان 1392

من و مهد و کسرا و این روزا

          همیشه همینجور بودم ! مامانم که میگه به بابات رفتی!! وقتی حجم کارم زیاد باشه یا چالش پیش روم بزرگ باشه مغزم قفل میکنه! اصلا نمیفهمم از کجا باید شروع کنم یا چجوری باید شروع کنم! اصلا باید چیکار کنم! حالا میخواد این کار شستن یه عالمه ظرف باشه،میخواد پدیده ای به اسم مهاجرت باشه! منفعل میشم! یادمه یه بار خییییییلی مهمون داشتم ، بنده گان خدا تمام ظرفا رو هم شستن باور کنید تا  سه روز نمیدونستم باید از کجا شروع به جمع کردن و جا دادن تو کابینت کنم، تا اینکه مامانم به دادم رسید! درست مثل روزای اولی که اومدم سو...
13 آبان 1392

دموکراسی

    داشتيم تو محوطه بازي ميكرديم ديدم مونيكا اسم پنج تا از بچه ها رو خوند كه بيان تو مهد ،اسم كسرا هم بود، كنجكاو رفتمببینم چه خبره؟ ديدم به مناسب هالووين يه كدو آوردن و ميخوان توش' خالي كنن و بذارنش در مهد كودك! واسم توضيح داد كه امروز ده تا از بچه ها اومدن مهد و ما اونا رو به دو دسته تقسيم كرديم به گروه اول كه كسرا جزوشون نبود هر كدوم يه برگه داديم كه نقاشي كنن و نشون بدم دوست دارن چشم و دهن كدو چجوري باشه ، نقاشي ها رو جمع كرديم و راي گيري كرديم ببينيم كدوم نقاشي راي بيشتري مياره ،نقاشی که رای بیشتری رو آورده بود به من نشون داد،  دختري به اسم "سِلما" كشيده بو...
13 آبان 1392

روزگارمان...

  اینروزا خیلی درگیر مهد کسرام! گاهی خوبه گاهی نه! با بابایی تصمیم گرفتیم یه روز درمیونش کنیم یه روز بابایی یه روز من،سه شنبه نوبت من بود و چهارشنبه قرار بود با باباش بره اما چون بابایی کار داشت، چهارشنبه هم من رفتم باور کنید سه شنبه منُ دیوانه کرد اما چهارشنبه خیلی بچه خوبی بوووود! با خودم گفتم ای شااااانس! به قول یکی از دوستام که الان آمریکاست میگفت پیشونی بخوری به سنگ مستراح! این فسقلی از اونجا که همه کاراش یه روز درمیونه خوب بودنش هم یه روز در میونه حالا شانس من روزایی که نوبت باباش ِ  خوبه!!!!!!! سه شنبه اشک منُ در آورد ، اما چهارشنبه عالی بود! سه شنبه ، وقتی مونیکا حرف میزد چون کسرا م...
9 آبان 1392

برای مادرم

    همیشه برای پسرم مینوشتم امروز  برای مادرم؛   مادر منُ بببخش ، من بی محبتم هم سردو سرکشم،هم بی لیاقتم   مادر منُ ببخش، غرق جوونی ام تو راه مقصدی،من بی نشونی ام   من پیش روی تو پرخاش میکنم دنیای بی تو را کنکاش میکنم   هر روز پیش تو گستاخ میشمُ با روحیات تو سرشاخ میشمُ   هرگز دلم نشد پیش تو سر بزیر مادر منُ ببخش،از من به دل نگیر...   خوبیم مادر من اینقدر نگران نباش،بهر حال یه کاریش میکنم غصه خوردنت کلافه ام میکنه! دوست ندارم درگیر سختیام بشی وقتی درگیر خوشیام نیستی! چهارتایی با هم یه کاریش میکنیم! درس...
8 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم کسرا می باشد