کسرا کسرا ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

پسرم کسرا

ما با هم

1392/8/5 14:35
نویسنده : مامانی کسرا
284 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

سلام

یکشنبه پاییزیتون بخیر ،آخرین یکشنبه اکتبر که امروز باشه ساعت رسمی سوئد

یک ساعت میاد عقب!

و الان دوباره اختلاف ساعتمون با ایران شد دو ساعت ونیم.

خوبید؟ممنون واسه تمام محبتاتون خیلی بهم انرژی دادیم...

آره میگذره!مسلما میگذره.

یکم زود کم آوردم،یکم زود جا زدم!

اما الان خوبم،خیلی خوب.

این روزا دیگه نمیتونم انتظار داشته باشم صبح شنبه از خواب بیدار شم و خورشیدُ ببینم

هر از گاهی بین صبح و ظهر سرک میکشه اما ...

با این وجود نمیشه هم تو خونه موند،

دیروز با هم رفتیم تو جنگل ، قدمی زدیم ، جاهای جدید کشف کردیم.

برگشتیم خونه ناهار و استراحت و بازی و...

شبم که خاله مهدخت اینا اومدن پیشمون و کلی خوش گذشت!

دیشب هالوین بود! هر چی از کسرا خواستم که بریم تو حیاط(چون همه جمع شده بودن)

نیومد که نیومد،گفتیم عب نداره انشالله سال دیگه.

امروز خونه ایم هوا حسابی سرد شده ،باد وبارون هم زیاد!شاید تا عصر رفتیم و قدمی زدیم

دیروز جاتون خالی بعد از مدتها رسیدیم خدمت مرغابیا البته نمیدونستیم هستن!

نون واسشون نبرده بودیم،واسه دلخوشیه پسر کوچولومون مجبور شدیم

بیسکوئیتایی که آورده بودیم و بدیم اونا بخورن!

 

 

موجای متناوب و قشنگ دریاچه ، صدای مرغای دریایی،باد پاییزی که لابه لای موهام میپیچید

بینظیر بود،آرامش بخش بود!

دیدن پسر کوچولویی که از جزر آب فرار میکرد و جیغ میکشید 

بعد شلپ شلپ میپرید تو آب یه لذت عجیبی داشت.

 

 

یه تاب کشف کردیم که یه چوب کلفت و خیلی سنگینُ با طنابای

خیلی کلفت، محکم بسته بودن .

یه طرف من نشستم یه طرف کسرا،بر عکس تمام تابا که جلو عقب تاب میخوریم

این از راست به چپ تکون میخورد.

خیلی هیجان داشت.

کلی خندیدیم،کسرا سعی میکرد یواش یواش بیاد سمت من،

من جیغ میزدم میاووووووفتی،

و اون میخندید...

 

 

 رفتیم تو دل جنگل!

جاییکه فقط ما بودیم وخدا

درختای بزرگ و تنومند،زمین پوشیده از برگ،قارچای کوچولو و خوشگل...

دنیای قشنگی بود.

 

 

آب سیب و چاییمونُ خوردیم و ...

           جاده آغوشش ُ وا کرده برات                 منتظر مونده که تو باهاش بیای

                                    جاده اسم تو رو فریاد میزنه...1

 

 

پاشُ پسرم،باید بریم! میدونم خسته ای،میدونم پاهای کوچولوت خسته میشن 

میدونم دلیل خیلی از رفتن ها رو متوجه نمیشی

میدونم تو سرت هزار تا سوال ، میدونم دلتنگی میدونم ...

اما باید بریم...

به امید رسیدن به روزای پر از آرامش توام با سلامتی

                                                               خیلی خیلی ازت ممنونم

--------------------------

1- شعر جاده گوگوش با اندکی تحریف...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مهسا
5 آبان 92 18:14
سلام عزیزم. اونقدر قشنگ نوشتی که وقتی می خوندم، خودم رو اونجا حس کردم. این تاب چقدر بامزه بود. خدایی، اونجا خیلی قشنگه. از عکسهاش معلومه. خدا رو شکر، از لحن نوشتنتون هم آرامش رو حس کردم. خیلی شادم که آرومید. خدایا دلخوشی های کوچیک، اما باارزش و قشنگمون رو ازمون نگیر.
راستی وقتی این شماره 1 می زنی، بعد پاورقی می نویسی، یاد پایان نامه نوشتن می افتم.



از بس پایان نامه نوشتم استاد شدم!
ممنون از محبتت عزیزم
ارغوان
5 آبان 92 20:42
ای خدا ممنونم که انقدر به من عمر دادی تا بلاخره کسرا جون را با لباس گرم هم دیدم معلومه سرده که بلاخره شازده کوچولو زیر بار رفته ها چه عکسای خوشگلی گرفتی انگار کسرا جون در اندیشه های فلسفیش غوطه ور شده مخصوصا این عکس آخریه
اینجا هم هوا خیلییی سرد شده


آره بیرون خیلی سرده،به زور میاد بیرون اما وقتی میاد دیگه میدونه باید لباس بپوشه!من و باباش کلاه نداشتیم اونقدرم سرد نبود که کلاه بخواد اما میگفتن نه!کلام بذار باشه!
مامان راضیه
5 آبان 92 23:20
سلام عزیزم
خدا رو شکر که همه چیز آرومه و چقدر این پسته زیبا به ما هم آرامش داد
چقدر عکسای زیبایی گرفتی
کسرا هم شاد و پر انرژی و همین جور پر از آرامش
من این تجربه رو توی این یکسالی که باکیان فسقلی سروکله می زنم پیدا کردم که حال و هواش خیلی به حال و هوای خودم وابسته است
ببین الان که خودت آروم بودی چقدر کسرا هم آرامش داره
اون عکس آخر فوق العاده است
مراقب خودتون باشید
بوس بوس


دقیقا،مرسی از یادآوریت عزیزم
اصلا حواسم نبود که سیم اعصاب آقا کسرا به من وصله!حامد چندباری بهم گفت من جدی نگرفتم!
اما انگار تمام بچه ها همینجورین
فریده
6 آبان 92 8:03
چه طبیعت زیبایی. خوشحالم که خوشحالید. هزار تا بوس واسه کسرا و دو هزار تا بوس واسه مامان کسرا .


مرسی عزیزم
همه هانیا
6 آبان 92 13:07
سودابه تو این هوای پاییزی با این عکسای خوشکل با این متن های قشنگی که نوشتی منو بردی به دوره ای که میشستم رمان میخوندم خیلی حال داد
خیلی قشنگ مینویسی آورین آورین

جدا؟! شاید واسه اینه این روزا دوباره شروع کردم به کتاب خوندن!
مامان امیر حسین
7 آبان 92 12:40
چه پاییزه قشنگیخوش بحالتون کلی خوش گذشته هااااا


جای شما خالی
مامان یاسمن و محمد پارسا
8 آبان 92 0:14
چه تصاویر زیبای
فدات بشم بلاخره لباسای زمستونیت و پوشیدی
الاهی چقد خوشحالی با مامان داری تاب می خوری قربونت بشم با اون لبخند قشنگت


خدا نكنه خاله ججون
بيرون نمياد نمياد اما اگه بياد لباس ميپوشه ميدوني بايد بپوشه
مریم
16 آبان 92 16:05
چقدر قشنگ دلم خواست اونجا باشم. چه خوب توصیفش کردین


خوشحال میشیم در خدمتتون باشیم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم کسرا می باشد