کسرا کسرا ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

پسرم کسرا

من و مهد و کسرا و این روزا

          همیشه همینجور بودم ! مامانم که میگه به بابات رفتی!! وقتی حجم کارم زیاد باشه یا چالش پیش روم بزرگ باشه مغزم قفل میکنه! اصلا نمیفهمم از کجا باید شروع کنم یا چجوری باید شروع کنم! اصلا باید چیکار کنم! حالا میخواد این کار شستن یه عالمه ظرف باشه،میخواد پدیده ای به اسم مهاجرت باشه! منفعل میشم! یادمه یه بار خییییییلی مهمون داشتم ، بنده گان خدا تمام ظرفا رو هم شستن باور کنید تا  سه روز نمیدونستم باید از کجا شروع به جمع کردن و جا دادن تو کابینت کنم، تا اینکه مامانم به دادم رسید! درست مثل روزای اولی که اومدم سو...
13 آبان 1392

دموکراسی

    داشتيم تو محوطه بازي ميكرديم ديدم مونيكا اسم پنج تا از بچه ها رو خوند كه بيان تو مهد ،اسم كسرا هم بود، كنجكاو رفتمببینم چه خبره؟ ديدم به مناسب هالووين يه كدو آوردن و ميخوان توش' خالي كنن و بذارنش در مهد كودك! واسم توضيح داد كه امروز ده تا از بچه ها اومدن مهد و ما اونا رو به دو دسته تقسيم كرديم به گروه اول كه كسرا جزوشون نبود هر كدوم يه برگه داديم كه نقاشي كنن و نشون بدم دوست دارن چشم و دهن كدو چجوري باشه ، نقاشي ها رو جمع كرديم و راي گيري كرديم ببينيم كدوم نقاشي راي بيشتري مياره ،نقاشی که رای بیشتری رو آورده بود به من نشون داد،  دختري به اسم "سِلما" كشيده بو...
13 آبان 1392

روزگارمان...

  اینروزا خیلی درگیر مهد کسرام! گاهی خوبه گاهی نه! با بابایی تصمیم گرفتیم یه روز درمیونش کنیم یه روز بابایی یه روز من،سه شنبه نوبت من بود و چهارشنبه قرار بود با باباش بره اما چون بابایی کار داشت، چهارشنبه هم من رفتم باور کنید سه شنبه منُ دیوانه کرد اما چهارشنبه خیلی بچه خوبی بوووود! با خودم گفتم ای شااااانس! به قول یکی از دوستام که الان آمریکاست میگفت پیشونی بخوری به سنگ مستراح! این فسقلی از اونجا که همه کاراش یه روز درمیونه خوب بودنش هم یه روز در میونه حالا شانس من روزایی که نوبت باباش ِ  خوبه!!!!!!! سه شنبه اشک منُ در آورد ، اما چهارشنبه عالی بود! سه شنبه ، وقتی مونیکا حرف میزد چون کسرا م...
9 آبان 1392

برای مادرم

    همیشه برای پسرم مینوشتم امروز  برای مادرم؛   مادر منُ بببخش ، من بی محبتم هم سردو سرکشم،هم بی لیاقتم   مادر منُ ببخش، غرق جوونی ام تو راه مقصدی،من بی نشونی ام   من پیش روی تو پرخاش میکنم دنیای بی تو را کنکاش میکنم   هر روز پیش تو گستاخ میشمُ با روحیات تو سرشاخ میشمُ   هرگز دلم نشد پیش تو سر بزیر مادر منُ ببخش،از من به دل نگیر...   خوبیم مادر من اینقدر نگران نباش،بهر حال یه کاریش میکنم غصه خوردنت کلافه ام میکنه! دوست ندارم درگیر سختیام بشی وقتی درگیر خوشیام نیستی! چهارتایی با هم یه کاریش میکنیم! درس...
8 آبان 1392

زندگی به وقت یه مادر و یه پسر

    امروز۲۸ اکتبر منُ کسرا دوباره تو خونه با هم بودیم صبح رفتیم خرید ،کاپیشن پوشیده با کلاه و شلوارک و چکمه!!!!! دیدمش خودم مردم از خنده     یه ساعتی چرخیدیم! اومدیم خونه ... یکم دارم سعی میکنم کارایی که تو مهد باید انجام بده رو نامحسوس تو خونه انجام بدیم،که کم کم عادت کنه ، قبلنا اگه قبل از ما از سر میز  غذا بلند میشد و میرفت سراغ بازی چیزی نمیگفتم اما الان یکم سختگیری میکنم! همون شعری رو که قبل از غذا  تو مهد میخونن(البته ترجمه شده به فارسی)قبل از غذا میخونم. خلاصه درگیرم یه سری چیزا یادش بدم! چیزایی که خودممم بلد نبودم! مونیکا از وابستگی بیش از حد کسرا به من...
6 آبان 1392

مار در شیشه

      میدونید این چیه تو دست کسرا؟     مار؟ نه بابا تو این سرما مار کجا بوده! اینجا سوسکم زنده نمیمونه چه برسه به مار. این خمیر بازیه که آقا کسرا مثل مار درستش کرده و مثلا گذاشته تو شیشه! حالا جریان چیه؟ عرض میکنم خدمتتون. روزی از روزهایی که ما ایران بودیم در واقع آخرین روزهایی که اونجا بودیم تصمیم گرفتیم پسر کوچولومون رو ببریم آرایشگاه که تا چند وقت اینجا راحت باشیم بابا مهدی و مامان طاهرش گفتم "ما میبریم خیالت راحت!" نزدیک ظهر زنگ زدن گفتن ما زورمون به این نمیرسه بیا!!! بغلش کردم و گفتم باید بری! جیغ زد، داد زد ،منُ زد .... هر کار میکرد من خیلی خووووو...
5 آبان 1392

ما با هم

      سلام یکشنبه پاییزیتون بخیر ،آخرین یکشنبه اکتبر که امروز باشه ساعت رسمی سوئد یک ساعت میاد عقب! و الان دوباره اختلاف ساعتمون با ایران شد دو ساعت ونیم. خوبید؟ممنون واسه تمام محبتاتون خیلی بهم انرژی دادیم... آره میگذره!مسلما میگذره. یکم زود کم آوردم،یکم زود جا زدم! اما الان خوبم،خیلی خوب. این روزا دیگه نمیتونم انتظار داشته باشم صبح شنبه از خواب بیدار شم و خورشیدُ ببینم هر از گاهی بین صبح و ظهر سرک میکشه اما ... با این وجود نمیشه هم تو خونه موند، دیروز با هم رفتیم تو جنگل ، قدمی زدیم ، جاهای جدید کشف کردیم. برگشتیم خونه ناهار و استراحت و بازی و... شبم که خاله مهدخت اینا...
5 آبان 1392

فاجعه بود

      امروز پنجشنبه ۲۴ اکتبر ِ ،ششمین روز از مهد رفتن کسرا یکی از بدترین روزای عمرم. وحشتناک بود! از اون روزایی که به هیچ صراطی مستقیم نبود و منم مریض بودم همون درد کوفتیه همیشگی(چشم مامان تصمیم دارم در اولین فرصت برم دکتر و...) از دیروز میدونستم قراره بریم کتابخونه،از قبل با کسرا صحبت کرده بودم،کاملا آمادش کرده بودم اما نمیدونم دوباره چرا اینکارا رو میکرد؟ یه مسیر طولانی رو قرار بود راه بریم،نمی اومد،میگفت خسته شدم! کالسکه آورده بودن،میگفت نه! تو کالسکه نمیشینم،باید بغلم کنی اینقدر نق زد اینقدر گریه کرد... باید از خیابون رد میشدیم وقتی مونیکا ازش میخواست تو صف وایسه قبول نمیک...
3 آبان 1392

جمعه نسبتا آروم

      سلام، چند ساعتی میشه که مطالب مرتبط با مهد رفتن کسرا رو گذاشتم رو وبلاگ ! مطالبی که هر روز ،گاهی با خاطر آسوده ،گاهی با اعصاب داغون مینوشتم و تاریخ میزدم و ثبت موقت میکردم! بلاخره امروز جمعه ۲۵ اکتبر تصمیم گرفتم همشون رو بذارم ! روزای خوب و بد و بعضا سختی رو گذروندم با کسرا اینقدر که دیروز ناراحتم کرد،امروز حاضر نشدم برم مهد و با باباش رفت،به نظر بهتر می اومد ، البته کلا باباش آدم صبوتری ِ از من! ای کاش وقت داشت چند هفته باهاش میرفت! میگفت مونیکا واسمون گیتار زده و شعر خونده! کماکان مشکل اسباب بازیهایی که باید مشترک بازی کنن به قوت خودش باقیه! از قراری سر چند تا عروس...
3 آبان 1392

یه روز دیگه...

    امروز چهارشنبه ۲۳ اکتبر ِ و ما پنجمین  روز از پروسه مهد رفتن رو پشت سر گذاشتیم معمولا اول صبح میگه  نمیام و دوست ندارم،سر لباس پوشیدن کلی جیغ میزنه و من باید صبور باشم صبور... مثل همیشه تو محوطه ،بچه ها داشتن بازی میکردن! کسرا هم به اونا اضافه شد با کمی تغییر،گاهی تنها بازی میکرد،گاهی با بچه ها و البته بدون دعوا. میشه گفت یه روز امیدوار کننده بود! در مجموع خوشحالتر هم بود مهد شامل۱۸ تا بچه بالای۳ ساله ،مثل ایران نیست که بچه ها رو جدا کنن مثلا سه ساله ها تو یه کلاس چهار ساله ها... نه ،همه با هم. ۴ تا مربی اصلی دارن و دوتا کمک مربی. یه مربی مرد هم دارن،واسم خیلی جا...
3 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم کسرا می باشد