کسرا کسرا ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

پسرم کسرا

سادگی نیمه گمشده زندگی آدم ها...

  امروز نهم آگوست ما خیلی اتفاقی رفتیم عروسی! از اونجا که مامانی کسرا خیلی روابط عمومیش خوبه، یه تیکه از کیکی که بابایی کاملا بی مناسبت  خریده بود ،برد واسه یکی از همسایه های ایرانیمون ! آقا خسرو هم واسه جبران محبت ما، تعارف کرد که شب بریم پیشش. گفت با دوستام دور هم جمع میشیم شما هم بیاد! باهاشون آشنا شید! ما هم یه گلدون گل گرفتیم واسشون و رفتیم! دیدیم ای دل غافل صدای هل هله و کِل میاد، دم در می خواستیم برگردیم اما دیدیم  کار جالبی نیست! گفتیم بسم الله هر چه باداباد!بیرونمون که نمیکنن! رفتیم تو... اتفاقا جاتون خالی بسیـــار خوش گذشت، آقا خسرو به مناسب عروسیش یه مهمونی خیلی ساده گرفته بود! ...
19 مرداد 1393

سرک کشیدن

  پاییز شده! باورتون میشه من که خودم هنوز باورم نشده!!! بعد تازه میگن امسال خیلی هوا خوب بود! کجاش خوب بود؟! حالا ببینین هوا بد بود یعنی چی؟ کلا  اینجا هواشناسی یه تعریف دیگه ای از هوای خوب، هوای گرم، هوای آفتابی... داره تو این روزایی که به سرعت داره میگذره، من و کسرا هم با هم مشغولیم! این روزا خیلی از بودن کنارش لذت میبرم، چشمش نزنم  خیلی آقا شده و مهربون. حرفمُ بهتر میفهمه منم بهتر درکش میکنم.  انگار تازه پیداش کردم! از روزامون بگم که این یه هفته بیشترخونه بودیم، هوا هم بارونی بود و ابری! گاهی تا بیرون سرکی میکشیدیم اما زود برمیگشتیم تو لونه مون.  اینم یکی از همین سرکا...
18 مرداد 1393

کسرای من...

  ماه من ،غصه چرا؟ آسمان را بنگر، که هنوز ، بعد صدها شب و روز، مثل آن روز نخست گرم و آبی و پر از مهر ، به ما میخندد! یا زمینی را که ، دلش از سردی شب های خزان  نه شکست و نه گرفت! بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید و در آغاز بهار، دشتی از یاس سپید، زیر پاهامان ریخت، تا بگویدکه هنوز، پر امنیت احساس خداست. ماه من غصه چرا؟ 1       --------------------------- 1 -  http://arezooymahal.blogfa.com/ ...
13 مرداد 1393

یک قُلُپ (غلپ، قلوپ، غلوپ،...) زندگی

  امروز بعد از مدتها واسه شام سه تایی رفتیم بیرون  ! به پیشنهاد مادر جانمان قبلا از ترس بداخلاقی های جناب  کسرا خان حقیقتا جرات نمیکردیم بریم. میگفتیم چه فایده؟!بریم ، پول بدیم، اعصابمونم خرد شه، خسته تر و بیحوصله تر برگردیم خونه؟! ولش کن... اما امروز رفتیم!!! تصمیم گرفتیم هر زمان دیدیم داره غر میزنه و اذیت میکنه، خیلی مودبانه بیایم بیرون! هیچی هم به کسرا نگفتیم که بخواد حالت تهدید پیدا کنه! خیلی آروم و بیتفاوت رفتیم و نشستیم! همه چی خیلی خوب پیش رفت! با اینکه سفارشمون خیلی دیر آماده شد، اما کسرا اصلا اذیت نکرد! البته گه گاه میگفت گشنمه اما  بابایی خیلی آروم میگفت باید صبر کنیم عزیزم! ا...
13 مرداد 1393

پسرک قصه زندگی ما

  کسرا خوابیده آروم و راحت! اوضاع خونه رو به راهه بد نیستیم شکر خدا. بالا و پایین داریم اما خوبیم، کنار هم که باشیم، با هم که باشیم، خوبیم. امروز داشتم به مامانم میگفتم تابستون تموم شد به سرعت برق و باد! اصلا نفهیمدم چی به چی شد ! هنوز میخواستیم برنامه ریزی کنیم بریم اینجا بریم اونجا! اما زهی خیال باطل از دوشنبه روز از نو روزی از نو... اما شکر خدا که به سلامتی و خیر گذشت. شکر خدا که به خوبی و آرامش گذشت. انشالله عمری باشه ،سال دیگه تابستون   امروز بازم زدیم به کوه و کمر          خدمتتون عارضم که این موجود بیچاره که تو عکس پایین داره مورد لطف...
11 مرداد 1393

هر چی دوس دارین...

  امروز بابایی رفته دانشگاه ،من و کسرا خونه ایم گفتم بریم به مرغابیا غذا بدیم ؟گفت بریم! اما نه مرغابی بود و نه کسرا دل و دماغ داشت!زود برگشتیم خونه! از لحظه ای هم که اومدیم نق میزنه تا الان!ناهارم نخورد گفت دوس ندارم! فک کنم بچه ام حوصله اش سر رفته!! بستنی بهش دادم، واسش فیلم گذاشتم، اسباب بازی مورد علاقه شُ آوردم و.... انگار نه انگار! نشسته کنار من و کماکان داره نق میزنه،دیگه والا عقلم به جایی نمیرسه که چیکار کنم حالش عوض شه!   بگذریم مجموعه کتاب های فسقلی ها رو حتما همتون اسمشونُ شنیدید کاکی کنجکاو، کامی کمکی و بابی بی باک و...     حالا روایت این کتابا تو خو...
7 مرداد 1393

به مناسبت عید فطر

  عیدتون مبارک، نماز روزه هاتون قبول   انشالله که همیشه در پناه خداوند روز و روزگارتون خوب و خوش باشه. لینک پایین یه فیلم کوتاه از کسراست که داره شعر زنبور طلایی رو میخونه.   ای زنبور طلایی       نیش میزنی بلایی پاشو پاشو بهاره     عسل بساز دوباره   پسر کوچولو ِ ما       ...
6 مرداد 1393

قوطی عطار که میگن اینجاست!!!

      ده روز از تولد کسرا میگذره و من میتونم به جرات بگم در این مدت  بهترین  لحظه ها رو تو سوئد  تجربه کردیم!   کارا شاید  تکراری بود اما حسمون نه ! بی اغراق روزای خوبی بودن. جنگل می رفتیم و دریاچه                          پیک نیکای یک ساعته پشت خونه!              پازل حل میکردیم و والیبال بازی میکردیم      ...
6 مرداد 1393

تولد فربد

  این چند روز که از تولد کسرا میگذره حسابی سرمون شلوغ بود! ماییم و یک ماه تابستون که دوس داریم همه جا بریم و همه کار بکنیم . تا چشم به هم بذاریم پاییز شده  و بعد هم اون زمستون طولانی دیروز رفتیم تولد فربد عزیز . پامونُ از اتوبوس گذاشتیم پایین آنچنان بارونی گرفت که میگفتی در آسمون بازشده و داره سیل میاد!!! کسرا، بچه ام تو کالسکه خواب رفته بود هراسون از خواب پرید و شروع کرد به جیغ زدن! نمیدونم خونه کی بود رفتم زیر سقفش و زنگ زدم به نازلی که به داد ما برس. بنده خدا شوهرش با چتر اومد جلومون ،کسرا خیــــــــــــــــــس آب بود   از خاله لباس گرفتم واسش عوض کردم و رفت بازی یکم ا...
6 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم کسرا می باشد