سادگی نیمه گمشده زندگی آدم ها...
امروز نهم آگوست ما خیلی اتفاقی رفتیم عروسی! از اونجا که مامانی کسرا خیلی روابط عمومیش خوبه، یه تیکه از کیکی که بابایی کاملا بی مناسبت خریده بود ،برد واسه یکی از همسایه های ایرانیمون ! آقا خسرو هم واسه جبران محبت ما، تعارف کرد که شب بریم پیشش. گفت با دوستام دور هم جمع میشیم شما هم بیاد! باهاشون آشنا شید! ما هم یه گلدون گل گرفتیم واسشون و رفتیم! دیدیم ای دل غافل صدای هل هله و کِل میاد، دم در می خواستیم برگردیم اما دیدیم کار جالبی نیست! گفتیم بسم الله هر چه باداباد!بیرونمون که نمیکنن! رفتیم تو... اتفاقا جاتون خالی بسیـــار خوش گذشت، آقا خسرو به مناسب عروسیش یه مهمونی خیلی ساده گرفته بود! ...
نویسنده :
مامانی کسرا
3:20