کسرا کسرا ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

پسرم کسرا

یه روز عادی :)

    خداوند ما رو این شب ِ جمعه ببخشد و بیامرزد! یک ساعت ِ تمام،با مادرمان از دار ِدنیا حرف زدیم  و خندیدیم! سمع الله لمن ...صلوات.... امروز رفتم مهد مامان لَورا یکی از دخترای ناز مهد منُ دیده میگه: لَورا دیروز  اومده خونه میگه من فارسی حرف زدن یاد گرفتم!!!!! با تعجب گفتم خیلی خوبه ،حالا چی یاد گرفتی؟ یکم حرف بزن! گفته موقع خداحافظی میگن بای بای  من خودمم خنده ام گرفته بود!حالا مامانش بنده خدا میپرسید شما چی میگید موقع خداحافظی؟! گفتم ما یه کلمه سخت داریم"خداحافظ" اما بای بای هم میگیم! البته بیشتر با دست "بای بای" میکنیم  خلاصه که همگی خوشحال باشید ،یه ه...
13 شهريور 1393

کسرا + بادپا +قصه+ روزگار ما ....

      اینروزا همش با خودم میگم ای کاش شبانه روز به جای ۲۴ ساعت ۳۰ ساعت بود! اون شش ساعت اضافه هم از ساعت ۱۰ شب به بعد بود که کسرا میخوابه تا من بتونم به کارام برسم. اما صد حیف و حسرت که امکان پذیر نیست! از ساعت ۷ صبح تا ۱۱ شب  دارم دور خودم میچرخم  و آخرش میبینم ای داد بیداد نصف کارام موند! روزا هم با چنان شتابی میان و میرن که انگار یکی دنبالشون کرده! تا چشم هم میذارم میبینم آخر هفته شد و ... بگذریم سلام  خوبید شکر خدا؟ روز و روزگار ما هم شکر خدا بد نیست. کسرا میره مهد، کمی بهتر از سابق!  فقط مشکل صبح بیدار شدنشه! مثل خودم خُ...
10 شهريور 1393

روز محله مان!

  امروز یکشنبه ،با هم زدیم رفتیم بیرون!  مادر و پسرونه! اصرار کرد بریم کنار دریاچه، گفتم راه طولانی ِ خسته نمیشی؟  گفت :یکم خسته میشم اما تو بغلم نکن  الهی من قربون تو برم. طبق معمول لباس نپوشید!         مرغابیا بودن اما متاسفانه واسشون غذا نبرده بودیم! فک نمیکردم باشن! یکم با آب پاشش بازی کرد و رفت سراغ اسباب بازیا! حالا داشت میلرزید! آبریزش بینی هم داشت اما حاضر نبود لباس بپوشه! گفتم امشب گفتی مامان سرم درد میکنه و سرما خوردم من میدونم با تو!!!       دو دقیقه بعد اومد گفت مامان سردمه!   خوب شد واسش لباس برده بو...
1 شهريور 1393

تولد مهد کودکونه :)

    سلام پاییزی ما را  پذیرا باشید  بعله پایـــــــــــــــــــیز اومد !خیلی آروم و یواش اما سرد و بارونی!با رعد و برقایی که برق از کله آدم میپرونه!  آنچنان بارونای سیل آسایی میاد که انگار دوش آب باز کردن! سه ثانیه هم بیشتر طول نمیکشه اما همون سه ثانیه ، اگه سقف پیدا کردی، کردی! وگرنه  فاتحه ات خونده است! میبینید؟ یه همچین جای باحالی زندگی میکنیم مااااااا نمیدونم چرا عادت کردم ب بسم الله گزارش هوا شناسی بدم!   بگذریم امروز (۲۲ آگوست)بعد از مدتها با مونیکا موفق شدیم تو مهد واسه کسرا تولد بگیریم!  یعنی در واقع هفته پیش می خواست با یکی از بچه ها بگیره که م...
31 مرداد 1393

شیطنت

                  چه شده؟چه خبره؟؟؟؟؟  الان عرض میکنم خدمتتون! بدو بدو اومده شلوار منُ میکشه که  مامان بیا بشین رو صندلی ،  دفعه اول خیلی بی هوا نشستم. وااااای یخ کردم، پا شدم دیدم زیر پام رو صندلی ....     بسته مرغ یخ زده رو گذاشته بودم بیرون غذا درست کنم.  آقا برداشته باهاش ما رو سورپرایز میکنه  یادمه تو دبیرستان از این کارا  میکردن بچه ها  و این فسقلی از حالاااا خدا خودش رحم کنه!!!     ...
28 مرداد 1393

بارون بارون ِ زمینا تر میشه...

    روزای بارونی انگار تمومی نداره ، اما زندگی خیلی در قید و بند  آب و هوا نیست،  جریان داره و میگذره! ما و پسرکمون هم با این جریان در حرکتیم . کسرا میره مهد، کما فی سابق گاهی خوب و خندون گاهی با اخم و غر غر! چند روز پیش با بابایی رفته مهد، مونیکا گفته میخوایم بریم جنگل ، بابایی واسش بارونی پوشیده، مونیکا گفته نه در بیار سویشرت بپوش با اون لباس عرق میکنی! همین چهار کلمه حرف باعث شد جوجه ما بزنه زیر گریه و داد و بیداد که من اصلا مهدُ دوس ندارم و... عصر رفتم مونیکا نبود به "ا ِمی" گفتم که به مونیکا بگه اجازه بده کسرا هر چی میخواد بپوشه! فردا صبح که اومدم مونیکا صدام زد و گفت من نم...
25 مرداد 1393

گاهی تفریح ، گاهی خنده، گاهی...

  مادرجانمان که انگارمسئول چک کرد اوقات فراقت ما در سوئد ِ ، دیروز پیغام داده بچه رو ببر شهربازی! گفتم: رفتیم مگه بهت نگفتم!؟؟  دیدم ای دل غاقل یادم رفته بنویسم !  بعلــــــــــه ، جمعه عصر بود که دیدیم هوا خوبه، چه کنیم چه نکنیم ؟! گفتیم بریم شهر بازی خوش گذشت خیلی خوش گذشت!به کسرا واقعا خوش گذشت .این روزا خیلی بیشتر متوجه میشه و لذت میبره و  من از این موضوع خیلی خوشحالم.     اولش خیلی با این خرگوشا راحت نبود، اما  کم کم باهاشون صمیمی شد                ...
20 مرداد 1393

عصر یکشنبه

    عصر یکشنبه مثل غروبای جمعه میمونه!  همونقدر دلگیر، همونقدر کسل کننده... مخصوصا اگه آخرین روز از تعطیلات هم باشه، دیگه واویلاااا. زدیم بیرون!     رفتیم استخر شنا، اینروزا خیلی میریم، کسرا همچنان در مرحله ترس از آب به سر میبره! البته خیلی بهتر از روزای اول شده! اما هنوزم راه بسی طولانی مونده که دل به آب بده!  همینم که قبول میکنه بریم استخر جای شکرش باقیه!     از اونجا که اومدیم رفتیم یه رستوران ایرانی که میدونستیم همون حوالیست!  سی ثانیه کلا با استخر فاصله داشت و ما تازه کشف کردیم که اینقدر نزدیکه! یه بستنی سنتی خوردیم و برگ...
20 مرداد 1393

خدایا...

      ای دوست... برایت چه بخواهم زخدا؟ بهتر از اینكه خودش : پنجره ی باز اتاقت باشد. عشق،محتاج نگاهت باشد. خلق،لبریز دعایت باشد. و دلت تا به ابد، وصل خدایی باشد، "که همین نزدیکیست"                                                                                 ...
19 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم کسرا می باشد