کسرا کسرا ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

پسرم کسرا

پنجمین ماه از پنجمین سالِ زندگی با تو

          امروز وقتی رفتم مهد کسرا و دیدم درخت کریسمس گذاشتن  گفتم اي دل غافل شوخی شوخی یه سال دیگه هم داره میگذره و به زودی یه عدد میشه تو تقویم!!!! این قافله عمر عجب میگذرد!         سلام . امیدوارم زندگی به کامتون باشه و تو این روزای سرد ،دلتون گرم باشه و چراغ خونه هاتون روشن. اینجا هوا حسابی سرد شده اما هنوز برف نداریم و کماکان کسرا منتظره که برف بیاد تا بابانوئل واسش کادو بیاره! نامه هم واسش نوشته انداخته تو صندوق پست ، سفارش دایناسور داده!!!! چند شب پیش اومده میگه بیا پنجره اتاقمُ وا کن! گفتم چرا؟تو این سرما؟ باز...
12 آذر 1393

روزگار به وقت کودکی های کسرا

    اگه شب در حالیکه از خستگی دارید غش میکنید اما اون حس مادرانتون مجبورتون کنه که به زور خودتونُ بیدار نگه دارید و واسه پسر کوچولوِ چهارسالتون قصه تعریف کنید تا بخوابه،بعد تو خواب و بیداری یهو بهتون بگه مامان من دوس دارم برم زندان!چه احساسی بهتون دس میده!؟ نه واقعا؟؟ چی بهش میگید؟ اصلا چی به خودتون میگید؟ خواب که چه عرض کنم، برق از کله ام پرید، گفتم :آخه واسه چی مامانم ،عزیزم، شما که اینقدر آقایی ، اینقدر پسر خوبی هستی،اینقدر اِل ... بِل ... خیلی جدی گفت :آخه دوس دارم! به سلامتی! علایق پسر بچه ما رو باش.... حکایت اون بچه است که ازش پرسیدن میخوای چیکاره شی گفت مریض!گفتن این دیگه چه شغ...
2 آذر 1393

آخرین هفته نوامبر

    چهارده شایدم پونزده سالم بود، خیلی شیطون بود!خیلی... در هیچ یک از تعریفای مرسوم اون زمان از دختر نمیگنجیدم!بلند میخندیدم، بیخیال سوت میزدم، موهامُ کوتاه میکردم،دامن کوتاه میپوشیدم،حاضر جواب بودم و دنیا و آدمها رو هم به هیـــــــــــــــــــــــــــچ حساب نمیکردم! کی چی میگه؟کی چیکار میکنه؟! اما مادرم نمیتونست بیخیال باشه!حساس بود، به روش خودش دلنگرانم بود، دعوا میکرد، نصیحت میکرد، تهدید میکرد..... اما من تو دنیای خودم با منطق خودم داشتم زندگی میکردم! پشیمون نیستم ، خود مامانمم الان اعتراف میکنه من دختر بدی نبودم! اما مردم عقلشون به چشمشون بود و مادر من از هیچی به اندازه حرف مر...
5 آبان 1393

بوی بهار

  این روزا  خونه مون حال و هوای خوبی داره، بوی بهار میاد مادرم اینجاست. کسرا خوشحاله ، و من پُرم از خوشبختی         ...
12 مهر 1393

هدیه کسرا

    باز پاییز است، اندکی از مهر پیداست . در این دوران بی مهری باز هم پاییز زیباست. لحظه هاتون به زیبایی پاییز...   سلام کسرا رو که دیروز بردم دکتر، یه پرستار معاینه اش کرد و گفت مطمئن نیست که صددر صد آبله مرغون باشه یا نه و هیچ راهی هم برای اطمینان نیست .اما به احتمال زیاد آبله مرغون بوده که زود تموم شده! اما بازم اجازه بده در تماس با بچه ای که آبله مرغون داره ،باشه تا مطمئن شی تو این سن گرفته!     اینم وروجک بند انگشتی من در راه رفتن به کلینیک!بهش رو داده بودم تمام اتاقشُ میخواست بار کنه بباره!  امروزم با مونیکا تماس گرفت...
1 مهر 1393

رد پای کودکی های کسرا

    تعطیلات آخر هفته مون رو به اتمامِ ، هفته ای که پر بود از اتفاقات عجیب و غریب. دوشنبه ۱۵ سپتامبر مهد شازده کوچولو تعطیل بود و کسرا مجبور بود خونه بمونه!  من کلاس داشتم و بابایی  کسرا رو با خودش برد دانشگاه، بعد از کلاس من رفتم دنبالش. داشت نقاشی میکشید، کارتون واسش گذاشته بود تماشا میکرد ! با هم رفته بودن رستوران ناهار خورده بودن! در مجموع انگار مردونه ،خیلی بهشون خوش گذشته شکر خدا.       کسرا در دانشگاه       این چشم چشم دو آبروهای جدید کسراست در سن چهار سال و دوماهگی پیشرفتش خوب بود واسشون دهن میذاره و دست و پا!چشماشون تو عکس خیلی ...
30 شهريور 1393

کودکی های کودکم

  یک هفته سرماخورده بودیم من و کسرا، بد! اگه بدونین چه وضعی بود توخونه! طفلک بابایی  به من میرسید.  کسرا رو آروم میکرد ، سرگرم میکرد.  سوپ می پخت، آبمیوه میگرفت... واقعا خدا خیرش بده امروز دیگه بعد از چند روز دوتایی از جامون بلندشدیم و رفتیم تولد خاله مریم یکی از همکلاسیای بابایی و دوست مامانی. تو سالن بولینگ جا رزرو کرده بود، یکساعتی اونجا بودیم و بعدم واسه شام رفتیم یه رستوران ایرانی. آخر شب رسیدیدم در خونه کسرا میگه مامان خوش گذشتا  الهی قربونت برم آره خیلی حالا نمیدونم واقعا خوش گذشت یا من و کسرا چون بعد از چند روز  یکم بهتر بودیم  احساس کردیم خیلی...
23 شهريور 1393

ماجراهای پسرک شجاع من :)

    چند هفته بود با خاله نازی و بچه ها میخواستیم یه برنامه بذاریم بریم استخر،  اما هر هفته بنا به دلایلی کنسل میشد! امروز بلاخره موفق شدیم بریم یکم راه این استخر تا خونه دور بود ،  مجبورم شدیم سه تا اتوبوس عوض کنیم  البته جناب گوگل خان هم در طولانی شدن مسیر بی تاثیر نبودن!  اما ارزششُ داشت . هم استخر آب گرم واسه بچه ها داشت و هم وسیله بازی و از همه  مهمترمی تونستیم وسیله و خوردنی  ببریم داخل کسرای مامان ،اولش طبق معمول خیلی میترسید اما با کمک خاله نازی و دست و هورا و تشویق همه کم کم از ما جدا شد و به کمک بازوبند و حلقه های شنا روی آب میموند. ...
15 شهريور 1393

یه روز عادی :)

    خداوند ما رو این شب ِ جمعه ببخشد و بیامرزد! یک ساعت ِ تمام،با مادرمان از دار ِدنیا حرف زدیم  و خندیدیم! سمع الله لمن ...صلوات.... امروز رفتم مهد مامان لَورا یکی از دخترای ناز مهد منُ دیده میگه: لَورا دیروز  اومده خونه میگه من فارسی حرف زدن یاد گرفتم!!!!! با تعجب گفتم خیلی خوبه ،حالا چی یاد گرفتی؟ یکم حرف بزن! گفته موقع خداحافظی میگن بای بای  من خودمم خنده ام گرفته بود!حالا مامانش بنده خدا میپرسید شما چی میگید موقع خداحافظی؟! گفتم ما یه کلمه سخت داریم"خداحافظ" اما بای بای هم میگیم! البته بیشتر با دست "بای بای" میکنیم  خلاصه که همگی خوشحال باشید ،یه ه...
13 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم کسرا می باشد