کسرا کسرا ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

پسرم کسرا

رد پای کودکی های کسرا

1393/6/30 21:25
نویسنده : مامانی کسرا
692 بازدید
اشتراک گذاری

34.gif

 

 

تعطیلات آخر هفته مون رو به اتمامِ ، هفته ای که پر بود از اتفاقات عجیب و غریب.

دوشنبه ۱۵ سپتامبر مهد شازده کوچولو تعطیل بود و کسرا مجبور بود خونه بمونه! من کلاس داشتم

و بابایی  کسرا رو با خودش برد دانشگاه، بعد از کلاس من رفتم دنبالش.

داشت نقاشی میکشید، کارتون واسش گذاشته بود تماشا میکرد !

با هم رفته بودن رستوران ناهار خورده بودن!

در مجموع انگار مردونه ،خیلی بهشون خوش گذشته شکر خدا.グーミーズ新着です!(b^ー°)9月19 のデコメ絵文字

 ハート のデコメ絵文字   کسرا در دانشگاه   ハート のデコメ絵文字

 

این چشم چشم دو آبروهای جدید کسراست در سن چهار سال و دوماهگی

پیشرفتش خوب بودハート のデコメ絵文字

واسشون دهن میذاره و دست و پا!چشماشون تو عکس خیلی مشخص نیست اما هم چشم دارن هم ابروچشمک

 

 

سه شنبه و چهار شنبه جوجه کوچولو رفت مهد و پنجشنبه وسط روز مونیکا زنگ زد که بیا کسرا رو ببر

خونه حالش خوب نیست، بیحاله، بی حوصله است و...

تمام راه داشتم فک میکردم که آیا بچه چه مشکلی داره! رسیدم دیدم خیلی عادی نشسته

داره ناهار میخوره، اتفاقا برده بودنشون تو جنگل و با بقیه بچه ها نشسته بود!

دیگه لوئیس شروع کرد آسمون ریسمون بافتن که آره خسته بوده!همش اینور اونور میخوابیده و...

مونیکا هم گفت فردا نیارش چون حالش خوب نیست!

هنوز از اونجا دور نشده بودیم دیدم به! آقا کسرا بپر بالا بپر پایین.

آی تو دلم فحش دادم به مونیکا آی فحش دادم آی فحش دادم....

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون زدم زیر گریه که خدایا من اینجا دست تنها فردا این بچه رو چیکار کنم؟!

اما به قول مادرمون گریه فایده نداره آدم باید بگرده دنبال راه حل!

چه کنیم چیکار کنیم!

بچه رو زدم زیر بغلم و بردم کلینیک (وُرد سنترال) نزدیک خونه !یه پرستار اومد پرسید چی شده؟ گفتم 

نمیدونم از مهد زنگ زدن بیا ببرش مریضه فردا هم نمیتونی بیاریش!

خانمه با تعجب گفت این که طوریش نیست! گفتم منم میدونم اما مربیش گفته!

تبشُ اندازه گرفت و یه نامه داد که بچه طوریش نیست و میتونی ببریش مهد

 

 

خوشحال از موفقیتمون، شب با کسرا تو وان داشتیم آب بازی میکردیم یهو دیدم پیشونی بچه ریخت بیرونتعجب

جوشای ریز و درشت!پر شد پیشونیش! ای داد بیدا این چیه؟

آبله مرغون؟!!!!!

 اومدیم بیرون، یه لحظه شوکه شدم که الان چیکار باید بکنم!؟تعجب

اول تو دلم به تجربه مونیکا ایمان آوردم!زیبابعد به تمام فک و فامیل تو ایران زنگ زدم که آی بدوئید

کسرا آبله مرغون گرفته!!!خنده گفتن بابا نگران نباش چیز مهمی نیست!همه بچه ها میگیرن، اصلا سخت نیست.

فقط نگرانیم واسه جمعه بود که کسرا رو کجا بذارم ،خودم کار داشتم و حامدم یه جلسه مهم با استادش داشت!

به نازی، دوستم  زنگ زدم که میتونی جمعه کسرا رو واسه من نگه داری؟گفت آره حتما. اصلا نگران نباش.

که البته خوشبختانه در آخرین دقایق شب پنجشنبه بابایی تونست جلسه ای که با استادش داشتُ

کنسل کنه و بمونه خونه!خندونک

جوشها همون بود که بود،نه زیاد شد نه کم فقط یه دونه جوش پشتش زده،

صبح  که پاشد یه کم خارش داشتن که کرم زدم! الانم بعد از سه روز تقریبا خشک شدن!

دمای بدنشم بین ۳۶ و ۳۷ بود!

در این حد که ما اصلا شک داریم آبله مرغون بوده! فردا میبرمش دکتر اگه تایید کرد آبله مرغونه یه هفته

میمونه خونه وگرنه میرسه خدمت مهد محترمخندونک

امروزم از صبح علی الطلوع که پا شده دایم داره بالا پایین میپره!

دیگه کم کم سرگرم کردنش داره تبدیل به یکی از چالش های زندگیمون میشه!خنده

اومده میگه، مامانی و بابایی باید بیاین با من بازی کنین.

میگم میخوای بگیم ماریا هم بیاد؟

میگه نه، اون بازی بلد نیستخندونک

خسته نباشی!

اول گفتم بریم کتابخونه امروز، اما دیدم ای دل غافل نمیتونم جایی که بچه های دیگه هم هستن

ببرمش،این شد که زدیم به جنگل.

 

 

اینا که دستش ِ قارچن، خیلی خوشگل بودن، کلا قارچ اینجا زیاده ، فک کنم به خاطر رطوبت باشه

یعنی قشنگ میشه  یه دوره قارچ شناسی تو جنگلای سوئد گذروند.

تو مسیر برگشت ،برگ خشک جمع کردیم، اومدیم خونه دادم رنگشون کرد.キティ のデコメ絵文字

 

 

بابایی بهش کمک کرد زدنشون به نخ و آویزونشون کردن به دیوار اتاقشグーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字

میگه عکسشُ بگیر بفرست واسه مامان فرح.

الهی قربونت برم منはーと。 のデコメ絵文字

 

 

تازگیا یاد گرفته گره بزنه!دیگه دیوانه کرده مارو!

نشستم میبینم پاهامُ  با بند حوله حموم به هم بسته!

بند شلواراشُ اینقدر محکم بسته و گره داده،میخواد بره دستشویی مکافات داریم !

 تا باز میشن دیگه کار از کار گذشتهخنده

 

 

واسش تخته سیاه خریدم گفتم شاید یکم سرگرم شه!!دلخورفعلا که خوشش اومده و باهاش حال میکنه

 

 

الانم رفته حموم با بابایی!

صداش داره میاد، میگه چرا آبُ هدر میدیخندهقربون این شیرین زبونیات برم من!  شعر تاپ تاپ خمیر شیشه

پر پنیرُ یاد گرفت،واسه خودش میچرخه و میخونه! به این جاش که میرسه ، دست کی بالا؟

خودش جواب میده من من !!قه قهه

 

 

لحظه هاتون ارغوانی، دلتون سبز و لبخندتون بهاری.

تو لحظه های ناب آسمونیتون یادی از ما هم بکنیدアメリカン のデコメ絵文字

پسندها (1)

نظرات (13)

فریده
31 شهریور 93 7:44
ای داد و بیداد شما که تازه خوب شده بودید دومرتبه مریضی اونم از نوع آبله مرغان البته اگه آبله مرغان باشه بََدم هم نیست دیگه خیالت راحته که آبله گرفته . یه روز به یکی از همکارام می گفتم کی پرهام بزرگ می شه تا یه نفسی بکشم ، گفت هر وقت باباش بزرگ شد . تا حالا توی زندگیم اینقدر قانع نشده بودم حالا حکایت شماست که بالا و پایین پریدن های کسرا حالا حالاها ادامه داره . امیدوارم کسرا جون سالم باشه و شیطونی کنه .
مامانی کسرا
پاسخ
همین که سالم باشه من راضیم به مولا انشالله شما هم خوب و خوش باشید
عشق يعني ...
31 شهریور 93 8:53
اول مطلب كه گفتي از مهد زنگ زدن و گفتن بي حاله و بعد گفتي بالا و پايين مي پريده با خودم گفتم حتما يه چند لحظه اي خواب به سراغش اومده و چشاش سنگين شده و تا شما رسيدي ديگه خواب از سرش پريده. اما آبله مرغووون . واقعا اگر آبله مرغون دژگرفته باشه چه حالي داره كه بالا و پايينم مي پره . مطمئنن تجربه يه مربي مهد خيلي بيشتره. البته جسارت به شما نباشهههه اين شاله كه زودي خوب بشه . يه زماني چه عشقي داشتم كه يه اتاق داشته باشم و بعد مثل آدم بزرگ ها برگ خشك كنم و به ديوار اتاقم بچسبونم و كلي كلاس بزارم كه تزيين كردم
مامانی کسرا
پاسخ
مه عزیزم جسارت چیه واقعا با تجربه است بهر حال میدونی من چی دوس دارم؟ روی یه برگ شعر خطاطی کنم بذارم خشک شه قاب بگیرم بزنم به در و دیوااااااااار
مهسا
31 شهریور 93 15:23
عزیزم جواب نظرت رو نشد اونجا بنویسم. طولانی بود جا نمی شد. تو یه نظر دیگه همونجا جواب دادم. اما دلم نیومد مستقیما هم بهت نگم. واسه همین دوباره اینجا واست فرستادم. 1-وای مرسی عزیزممممم با این دعاهای قشنگت ذوق مرگ شدم. ایشالا همیشه شاد و خوشبخت و سلامت باشید. مرس ی ی ی 2- خوب عزیزم به هر حال باید گاهی اوقات یاد روزهای قشنگمون رو بکنیم دیگه. 3- چهار آبان..کم مونده واسه سالگرد خاستگاریتون.مبارکه 4- او و و و چقدر گل داشته.. آقای همسرتون عاشق سینه چاک بوده ه ه ایشالا همیشه خوشبخت باشید. حالا همسر من بعدا می گفت آخه گل خاستگاریمون کوچیک شد..می گفت کوچیک خریدم چون خواستم تو مراسم اصلی یه گل خوب و گنده بخرم... منم گفتم بی خیال بابا.. خیلی هم خوب شد که تو همین مراسم آشنایی اولیه همه چی ختم به خیر شد. 5- حالا واسه ما حتی نگفتن برید تو اتاق حرفاتون رو بزنید.هر قدر منتظر شدم نگفتن 6- نگران؟؟ گریه؟؟؟ وا ا اقعا؟؟؟ من که کلا ذوق داشتم و خوشحال بودم و فقط می خندیدم. انگار دنیا مال من شده بود. اصلا هم نگران نبودم. هم تو عقد هم عروسی فقط می خندیدم و لذت می بردم. ایشالا که همیشه شاد و خوششبخت و سلامت باشید.
مهسا
31 شهریور 93 15:33
1- این نوشته رو نتونستم بخونم.. 2- آفرین به مونیکا خانم... درست گفته بوده ه ه[رضایت] 3- وای چه با مزه... منم اینجا تا خبری می شده به همه فک و فامیلمون تو ایران خبرش رو میدم... مامانم اینا هم همینطور... با این اینترنت همیشه به روزیم. اصلا خیلی حال می ده... اصلا آدم حس می کنه همونجا ایران نشسته و از همه با خبره. 4- گره زدن خیلی بامزه بود.. مخصوصا کار از کار گذشتنش 5- آب رو هدر نده !!!!
مامانی کسرا
پاسخ
1- کدوم نوشته رو؟ 2- آره واقعا با تجربه است 3- همون جریان خدا بیامرزه پدر وایبر و... 4- 5- میبینی چه بلا شده
مامانِ یسنا
31 شهریور 93 16:54
آبله مرغون چرا؟؟؟؟ البته شنیدم تو بچگی خفیفتره. میگم مونیکا جون واسه خودش یه پا دکتره هاااااااا. چه سرگرمی جالبی. یادم باشه رفتیم جنگل از این برگا جمع کنم با یسنا. الانم که پاییزه، رنگ و وارنگن ،خوشگلن.
مامانی کسرا
پاسخ
آره کار خیلی باحالیه حتما برگ جمع کنید والا این اینقدر خفیف بود که من شک کردم کلا
مامانِ یسنا
31 شهریور 93 16:57
خصوصی
محبوبه مامان الینا
1 مهر 93 8:03
عجب مربی قهاری دارن پس آبله مرغون!الینا هم هنوز نگرفته میگن هر چی زودتر بگیرن بهتره انشاله که کسرای نازنینمون زودتر خوب شه خیلی دوسش دارم باهوشک ِ شیطون بلا خدا حفظش کنه
مامانی کسرا
پاسخ
ممنون از لطفت عزیزم حالا که همه مشکوکن که آیا گرفته یا نه
مهسا
1 مهر 93 9:11
همین نوشته دیگه... نوشته دکتر رو می گم.
مامانی کسرا
پاسخ
اونُ که منم نمیدونم چی نوشته ! فقط میدونم گفته حالش خوبه
رها
1 مهر 93 22:00
ای جااان.چقدر این پست قشنگ بود.عااشق سرگرمیاتونم.خیلی خلاقانه اس.جالبه برام.ساده و خلاقانه.ایشالا که حالش خیلی زود خوب شه.راستی پشت میز نشستن خیلی بهش میادا.ایشالا خودش یه روزی برسه به این مقاماممنون بابت دعای قشنگتون
مامانی کسرا
پاسخ
مرسی رها جان عزیزممنون از محبتت ایشالله که در درجه اول سالم باشه و صالح و در درجات بعدی موفق و ...
رضا
20 مهر 93 16:12
سرگرم کردن بچه در این سن واقعا یکی از چالشهای زندگی پدر و مادر است. بچه در این سن هم بازی می خواهد اون هم هم بازی هم سن و سال. توصیه میکنم تا دیر نشده یکی دیگه بیارید باهم بزرگ میشن، با هم بازی می کنن با هم سرگرم میشن و اینقدر دیگه به پدر و مادر گیر نمیدن
زهرا مامان ایلیا جون
22 مهر 93 23:15
الهی خاله فدات مریض شده بودی ایشالله که همیشه تنت سالم باشه وروجک شیرین زبون ای جانم چقدر از اون ایده رنگ کردن برگها خوشم امد ایلیا هم پارسال یه عالمه از تو پارک برگ زرد جمع کرده بود ..خخخ منم ازش عکس انداختم امسال هم باید ...از ایده شما استفاده کنیم قربون وروجک شیرین زبون اپم بهم سر بزن
مامانی کسرا
پاسخ
عزیزم لطف داری رسیدیم خدمتتون اما نتونستم نظر بذار حتما حتما برمیگردم
نامیلو
26 آبان 93 22:29
سلام وبلاگ زيبايي دارين بهتون تبريک ميگم به سايت مام سر بزنيد
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم کسرا می باشد