کسرا کسرا ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

پسرم کسرا

رد پای کودکی های کسرا

    تعطیلات آخر هفته مون رو به اتمامِ ، هفته ای که پر بود از اتفاقات عجیب و غریب. دوشنبه ۱۵ سپتامبر مهد شازده کوچولو تعطیل بود و کسرا مجبور بود خونه بمونه!  من کلاس داشتم و بابایی  کسرا رو با خودش برد دانشگاه، بعد از کلاس من رفتم دنبالش. داشت نقاشی میکشید، کارتون واسش گذاشته بود تماشا میکرد ! با هم رفته بودن رستوران ناهار خورده بودن! در مجموع انگار مردونه ،خیلی بهشون خوش گذشته شکر خدا.       کسرا در دانشگاه       این چشم چشم دو آبروهای جدید کسراست در سن چهار سال و دوماهگی پیشرفتش خوب بود واسشون دهن میذاره و دست و پا!چشماشون تو عکس خیلی ...
30 شهريور 1393

کودکی های کودکم

  یک هفته سرماخورده بودیم من و کسرا، بد! اگه بدونین چه وضعی بود توخونه! طفلک بابایی  به من میرسید.  کسرا رو آروم میکرد ، سرگرم میکرد.  سوپ می پخت، آبمیوه میگرفت... واقعا خدا خیرش بده امروز دیگه بعد از چند روز دوتایی از جامون بلندشدیم و رفتیم تولد خاله مریم یکی از همکلاسیای بابایی و دوست مامانی. تو سالن بولینگ جا رزرو کرده بود، یکساعتی اونجا بودیم و بعدم واسه شام رفتیم یه رستوران ایرانی. آخر شب رسیدیدم در خونه کسرا میگه مامان خوش گذشتا  الهی قربونت برم آره خیلی حالا نمیدونم واقعا خوش گذشت یا من و کسرا چون بعد از چند روز  یکم بهتر بودیم  احساس کردیم خیلی...
23 شهريور 1393

ماجراهای پسرک شجاع من :)

    چند هفته بود با خاله نازی و بچه ها میخواستیم یه برنامه بذاریم بریم استخر،  اما هر هفته بنا به دلایلی کنسل میشد! امروز بلاخره موفق شدیم بریم یکم راه این استخر تا خونه دور بود ،  مجبورم شدیم سه تا اتوبوس عوض کنیم  البته جناب گوگل خان هم در طولانی شدن مسیر بی تاثیر نبودن!  اما ارزششُ داشت . هم استخر آب گرم واسه بچه ها داشت و هم وسیله بازی و از همه  مهمترمی تونستیم وسیله و خوردنی  ببریم داخل کسرای مامان ،اولش طبق معمول خیلی میترسید اما با کمک خاله نازی و دست و هورا و تشویق همه کم کم از ما جدا شد و به کمک بازوبند و حلقه های شنا روی آب میموند. ...
15 شهريور 1393

یه روز عادی :)

    خداوند ما رو این شب ِ جمعه ببخشد و بیامرزد! یک ساعت ِ تمام،با مادرمان از دار ِدنیا حرف زدیم  و خندیدیم! سمع الله لمن ...صلوات.... امروز رفتم مهد مامان لَورا یکی از دخترای ناز مهد منُ دیده میگه: لَورا دیروز  اومده خونه میگه من فارسی حرف زدن یاد گرفتم!!!!! با تعجب گفتم خیلی خوبه ،حالا چی یاد گرفتی؟ یکم حرف بزن! گفته موقع خداحافظی میگن بای بای  من خودمم خنده ام گرفته بود!حالا مامانش بنده خدا میپرسید شما چی میگید موقع خداحافظی؟! گفتم ما یه کلمه سخت داریم"خداحافظ" اما بای بای هم میگیم! البته بیشتر با دست "بای بای" میکنیم  خلاصه که همگی خوشحال باشید ،یه ه...
13 شهريور 1393

کسرا + بادپا +قصه+ روزگار ما ....

      اینروزا همش با خودم میگم ای کاش شبانه روز به جای ۲۴ ساعت ۳۰ ساعت بود! اون شش ساعت اضافه هم از ساعت ۱۰ شب به بعد بود که کسرا میخوابه تا من بتونم به کارام برسم. اما صد حیف و حسرت که امکان پذیر نیست! از ساعت ۷ صبح تا ۱۱ شب  دارم دور خودم میچرخم  و آخرش میبینم ای داد بیداد نصف کارام موند! روزا هم با چنان شتابی میان و میرن که انگار یکی دنبالشون کرده! تا چشم هم میذارم میبینم آخر هفته شد و ... بگذریم سلام  خوبید شکر خدا؟ روز و روزگار ما هم شکر خدا بد نیست. کسرا میره مهد، کمی بهتر از سابق!  فقط مشکل صبح بیدار شدنشه! مثل خودم خُ...
10 شهريور 1393

روز محله مان!

  امروز یکشنبه ،با هم زدیم رفتیم بیرون!  مادر و پسرونه! اصرار کرد بریم کنار دریاچه، گفتم راه طولانی ِ خسته نمیشی؟  گفت :یکم خسته میشم اما تو بغلم نکن  الهی من قربون تو برم. طبق معمول لباس نپوشید!         مرغابیا بودن اما متاسفانه واسشون غذا نبرده بودیم! فک نمیکردم باشن! یکم با آب پاشش بازی کرد و رفت سراغ اسباب بازیا! حالا داشت میلرزید! آبریزش بینی هم داشت اما حاضر نبود لباس بپوشه! گفتم امشب گفتی مامان سرم درد میکنه و سرما خوردم من میدونم با تو!!!       دو دقیقه بعد اومد گفت مامان سردمه!   خوب شد واسش لباس برده بو...
1 شهريور 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم کسرا می باشد