سفر به آلمان
میشه به جرات گفت ، آلمان نبض اقتصاد اروپاست، کشوری که کمتر از ۵۰ سال پیش جنگ
جهانی دومُ راه انداخته
و زمانی منفورترین شخص در تاریخ رئیس جمهورش بوده!
امروزه براساس نظرسنجی شبکه معروف انگلیسی محبوبترین مردم جهان ُداره.
واسه تعطیلات، یک هفته رفته بودیم آلمان، کشور بسیار قشنگی بود،
با پرواز مستقیم رفتیم برلین ۳ شب اونجا موندیم، ماشین اجاره کردیم و رفتیم به سمت دوسلدرف.
بین راه یک مجموعه قصر به اسم (potsdam) رو دیدیم ناهار خوردیم و حرکت کردیم،
حدودای ساعت ۷شب رسیدیم هانفر گشتی تو شهر زدیم ، شبُ موندیم ،فردا صبح
راه اُفتادیم به سمت مقصد !
واسه دیدن پارک دایناسورها راهمونُ از یه مسیر فرعی ادامه دادیم ، ساعت ۵عصر
۱۱ ژوئن رسیدیم
دوسلدرف که دو شب هم اونجا موندیم و نهایتا پرواز برگشتمون از دوسلدورف به گوتنبرگ!
سفر قشنگی بود!مناظر زیبا ، جاده های قشنگ و سرسبز!
روستاهای کوچیک و تمیز و دنج و شیک!
مزرعه های پرورش اسب و گاو!دشتای زیر کشت گندم و جو.
خلاصه که همه چی فوق العاده بود و به قول بابایی کلا تعریف آدمُ از روستا
و زندگی روستایی و کار و ... عوض میکرد.
روز اول که از فرودگاه رسیدیم به ایستگاه مترو،میخواستیم یه بستنی بخریم
اما متاسفانه هیچ فروشگاهی کارت خوان نداشت!
عابر بانک هم پیدا نمیکردیم! کسی هم انگلیسی بلد نبود بهمون آدرس بده!
اینترنت هم نداشتیم سرچ کنیم ...
به معنای واقعی کلمه مستاصال نشسته بودیم کنارخیابون!!!
دیدم یه دختر و پسر جوون دارن با هم فارسی حرف میزن بدوووووو رفتم پیششون گفتم
سلام میشه به ما کمک کنید!
ماجرا رو گفتیم و بنده خدا پسره اومد تو ایستگاه مترو واسه ما به مرکز شهر بلیط خرید ما
رو سوار مترو کرد، بهمون آدرس داد، گفت اونجا میتونید عابر بانک پیدا کنید و رفت! آنکار
کردیم آدرس و شماره تلفنشُ بهمون بده نداد که نداد!ما نفهمیدیم کی بود از
کجا مثل یه فرشته نجات اومد و رفت...
بسی روحمان شاد شد!خدا خیرش بده! خدا انشالله گره از کارش باز کنه تو
شهرغریب بهمون کمک کرد!
چه حس خوبی داره آدم وقتی آدمای خوبُ میبینه...
اما بگم از سفرمون
از یکی دو هفته قبل از پرواز خیلی نگران بودم !بی تعارف بگم میترسیدم!
نمیدونم چرا تازگیا از هواپیما و محیط بسته میترسم؟شاید آخرین باری که از ایران میاومدم
چون جوش جدایی کسرا از خانواده رو میزدم این استرس باهام مونده!
بهر حال هر چی که هست باعث شد هم پرواز رفت و هم برگشت استرس داشته باشم!
اما از این اتفاق و اذیت و آزار گاهُ بی گاه کسرا که بگذریم
سفر قشنگی بود(البته اگه چیزی تش میموند)
اما از شوخی گذشته کشوری بود با آب و هوای عالی، بناهای قشنگ و تاریخی که درعین مدرن بودن
سبک کلاسیک اروپا رو هم حفظ کرده بودن!با شکوه و عظمت...
سفرمون از برلین شروع شد، شهر زیبا و تاریخی بود، دیوار معروفش که آلمانُ
به دو قسمت شرقی و غربی تقسیم کرده بود امروزه در حاشیه شهر قرار گرفته بود.
این دیوار اینقدر سریع و شتاب زده ساخته شد
که خیلی از خانواده ها فرصت نکردن با هم یه جا بمونن و از هم جدا شدن
وسرنوشتهای ناگواری را برای بسیاری از خانوادههای آلمانی رقم زد.
تمام ساختمانهایی که در مسیر دیوار قرار داشت تخریب شدن!
و هزاران نفر برای عبور از این دیوار و رسیدن به خانواده هایشان جان خودشونُ از دست دادن تا نهایتا در
تاریخ نهم نوامبر ۱۹۸۹ فروپاشید!۱
این بقایای یکی از همون خونه هاست که تا حدودی بازسازیش کرده بودن و به عنوان نمادی
از اون اتفاق نگهش داشتن
این مجسمه هم به یاد تمام کسانیکه به واسطه دیوار از هم جدا اُفتادن ساخته شده
تمام دیوار به طور کامل تخریب شده بود، فقط بخشهایی رو به عنوان نماد و سمبل نگه داشتن
مسیر دیوارُ هم با گذاشتن میل گرد حفظ کرده بودن
برلین یه شهر بود پر از ساختمان و بنای تاریخی و موزه...
تجربه مسافرت با آقا کسرا میگفت بیخیال تاریخ و موزه باشید اما از یه طرف دلمون
هم میخواست بریم ببینیم
خلاصه که یه کم گوش به حرف دلمون دادیم یه کم گوش به حرف تجربه مون.
جزیره مانندی وسط شهر قرار داره که به آلمانی بهش میگن (museumsinsel) جزیره موزه یه همچین
ترجمه ای میشه واسش نوشت ، تقریبا خیلی از موزه ها و ساختمانهای مهم و
تاریخی اونجا بودن تصمیم گرفتیم فقط همونجا رو ببینیم که هم کسرا خسته نشه
و هم ما از برلین خاطره خوبی داشته باشیم!
از روز اولی که می اومدیم سمت آلمان (بعد از کلی توضیح که ما ایران نمیریم و
چرا نمیریم و بابا مهدی اونجایی که ما میریم نیست و...) کسرا ازمون قول گرفت
ببریمش باغ وحش.الوعده وفا ،بردیمش باغ وحش!
بیشتر از پارسال این موقع که رفته بودیم هلند متوجه میشد و لذت میبرد!
رسما داشت میرفت تو قفس اسبای آبی!!!!!
اینم یه جور نگاه کردن زرافه است دیگه ...
اما بگم از اینکه این آقا کسرای ما خیلی اصرار داشت گوزینه رو ببینه (بوزینه) و تمام تلاش
من برای اصلاح کلمه
کاملا بی نتیجه بود ،تمام مدت میگفت من میخوام گوزینه رو بببینم!مامان گوزینه کجاست!
گوزینه چی میخوره و....
دیدار میسر شد و تب این قضیه خوابید.
و اما بشنوید ازتفریح جدید این پسر بچه سه سال و ده ماهه من که دوست داشت گم شه!
آره دقیقا میگفت میخوام گم شم!!!!!!!!!!
ممکنه الان شما بخندید اما من اون لحظه میخواستم از عصبانیت سنگ کوب کنم!
با جیغ و داد کسرا من و باباشُ مجبور که بریم و تنهاش بذاریم!
یه ده دقیقه ای گذشت نگرانش بودم! با بابایی برگشتیم دیدم دنبال یه خانواده داره میاد
و اونا هم سعی میکنن باهاش حرف بزنن
اما کسرا فقط با ناراحتی بهشون اخم میکنه و شونه شُ میندازه بالا!
رسیدم بهش، از اون خونواده تشکر کردم ! بهش گفتم گریه کردی گفت آره،
گفتم گم شده بودی گفت آره .گفتم دست منُ دیگه ول نکن باشه؟؟؟
نمیدونم چه فکری با خودش کرد اما یه لبخند مرموز بهم جواب داد!
خدا به من رحم کنه...
میدونید این کیه؟این منم که از دست کسرا سرمُ زدم تو دیوار...
رسيدهام به خدايی كه اقتباسي نيست شريعتي كه در آن حكمها قياسي نيست
خدا كسي است كه بايد به ديدنش برويم خدا كسي كه از آن سخت ميهراسي نيست
به عيب پوشي و بخشايش خدا سوگند خطا نكردن ما غير ناسپاسي نيست....1
خدایا ممنونم که کنارمون هستی
--------------------
1 _ منبع http://jomalatziba.blogfa.com/