واپسین روزهای پاییز
دیروز شنبه بود، اما نه یه شنبه مثل تمام شنبه های عمرم! یه شنبه عجیب... اونقدر عجیب که شاید باورنکردنی به نظر بیاد! داشتم با مامانم تلفنی حرف میزدم که همسایه سیاه پوستم با اضطراب و نگرانی اومد نزدیکم و با لهجه خاص انگلیسیش گفت زنم زنم... نگران شدم رفت تو خونه دیدم خانم باردارش رو تخت خوابیده و ناله میکنه! فک کردم درد زایمانش شروع شده با آرامش بهش گفتم نفس عمیق بکش ، آروم باش ... داشتم به اورژانس زنگ میزدم که دیدم یااااا خدا بچه بدنیا آومد! داشتم سکته میکردم! اولین پارچه سفیدی که دستم اومد برداشتم و با کمک باباش بچه رو گرفتیم! با قیچی بند نافشُ چیدم!نمیدونستم از کجا باید بچینم!؟از بلندترین جای ممکن چید...
نویسنده :
مامانی کسرا
19:34