پسرم
روزگارمان
اینروزا سعی میکنم با یه سری ترفندهای مادرانه تلویزیون تماشا کردنش رو کم کنم این موضوع باعث شده دوباره یاد کتاباش بیافته، بعد از مدت ها امروز خواست واسش کتاب بخونم با تیکه های پازل داریم پاسور بازی میکنیم(مثلا) چه جازی میزنه این... رفته با بادبادکش تو سبد روزگار میگذرد گاه به خنده گاه به شادی و گاه با بی حوصلگی من... اینجور وقتا آدم میگه خوب که میگذره &nbs...
نویسنده :
مامانی کسرا
22:51
یه روز برفی
مهم نیست اینجا دما چند درجه زیر صفر باشه یا شرایط جوی چی باشه آدما اینجا بهر حال یه وسیله بازی پیدا میکنن تا از اون شرایط لذت ببرن ما هم تصمیم گرفتیم یه تخته اسکیت نچندان حرفه ای بخریم و حالش ببریم!!! امروز من وکسرا رفتیم به بازی با تخته ، اونم بازی از نوع هیجان انگیزش یه سطح نسبتا شیبدار پشت خونمون پیدا کردیم ودو تایی سوار می شدیم ومی اومدیم پایین کلی خوش گذشت گاهی من کسرا رو میکشیدم و گا...
نویسنده :
مامانی کسرا
17:49
کسرای من
آرومه ، تو دنیای خودش با سرگرمیای خودش. گه گاه سرک میکشه بیرون ، من ُ نگاه میکنه اما باز برمیگرده... دلم نمیخواد دنیاش ُ خراب کنم فعلا ندارم چیز ِ بهتری که بهش بدم، ترجیح میدم راحتش بزارم!!! عاشق نی شده بهش رو بدم روزی یه بسته خراب میکنه میریزه دور... بلد تا 10 بشماره اما نمیدونم چرا هشت جا میندازه! قربون دستای کوچیکت من برم نمیدونم چی شده بود دیشب به من میگفت "دخترم یه کوچولو واسم باب اسفنجی بزار"! فک کرده بود من بهش میگم "پسرم " لابد اونم باید به من بگه" دخترم" ! چه دنیایی دارن این بچه ها آدم ا...
نویسنده :
مامانی کسرا
16:31
پسرم
اگر پروردگار تو را به پرتگاهی فرا خواند اجابت کن زیرا ... یا پرواز را به تو خواهد آموخت و یا تو را در آغوش خواهد کشید ...
نویسنده :
مامانی کسرا
16:12
بعله...
بعله الان این لپ تاپ من با نمکدون خیلی فرقی نداره این وروجک ِ نیم وجبی ظرف نمک ُ در چشم به هم زدنی خالی کرد روی این بینوای زبون بسته و نتیجه این شد که الان زیر دکمه های کیبورد بلورهای نمک ُ حس میکنم. سرپرست خانواده هم هر چقدر تلاش کرد (با پمپ باد و جارو برقی)نتونست از عمق فاجعه کم کن ِ اما راه مامان وبلاگ نویس همچنان ادامه دارد نمک که سهل است از آسمان سنگ هم که ببارد...
نویسنده :
مامانی کسرا
13:43
کسرای من
گاهی اوقات بعضی اتفاقات آدم ُ پرت میکنه به خاطرات دور، خیلی دور. امروز داشتم دزدکی از تو آشپزخونه فسقلی رو نگاه میکردم دیدم داره با ماژیک رو شیشه مینویسه. یاد آهنگ" بیا بنویسیم " اوفتادم. یادش بخیر با بابایی کلی با این آهنگ خاطره داشتیم "بیا بنویسیم روی خاک ، رو درخت ، رو پره پرنده ، رو ابرا..." حالا بعد از سالها فندق زندگیم داره مینویسه روی شیشه... ...
نویسنده :
مامانی کسرا
19:23
کسرا و بابایی
حکایتی دیگر
آقا کسرای ماحاضر نیستن زمانیکه تشریف می برن بیرون دستکش بپوشن!! خوب بدون دستکش هم تقریبا غیر ممکنه ، دست آدم رسما یخ میزنه. نتیجه میشه گریه ونق که برگردیم خونه و دفعه بعد گریه و التماس ، که من نمیخوام بیام و این چرخه هم چنان ادامه داره. انواع دستکش ها رو هم امتحان کردیم مدلای مختلف، قیمتای مختلف اما فایده ای نداشت. همون دستکش 2500 تومنی که از ایران آوردم ُ فقط میپوشه که خوب چون بافتنیه اصلا جواب نمی ده و حکایت همچنان باقیست... تو خونه هم که باشیم دائم یا داره از درو دیوار و میز میره بالا یا نقاشی میکشه و تلویزیون نگاه میکنه ...
نویسنده :
مامانی کسرا
21:55