کسرا کسرا ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

پسرم کسرا

دردسر انتخاب قالب

    نه !!! هر چی فک کردم دیدم این قالب خیلی خیلی بهتر  ِ اصلا انگار اسم وبلاگ کسرا به این قالب بیشتر میاد. نخواستیم ، برمیگردیییییییییییییم به قبل....   ...
17 اسفند 1391

کسرای من

    حال فسقلی دو ساله و نیمه زندگیمان بد نیست. یکم آب ریزش بینی داره  خیلی بی حوصله است ،نمیدونم بذارم پای مریضیش یا کلا به نق زدن عادت کرده یکم نگرانشم احساس میکنم بدون من یا بابا مهدیش اعتماد به نفس نداره! همه جا یکی از ما دوتا  باید باشیم ، تو جمع بچه ها میترسه بره! بچه تر بود خیلی بی پروا تر بود ،راحت تر با محیط ارتباط برقرار میکرد اما حالا... احساس خوبی نسبت به خودش نداره. دلم میخواد بهش یاد بدم خودشُ دوست داشته باشه و از بودن با خودش لذت ببره.  خیلی از خصوصیات بچه های دوساله رو دقیقا برعکس داره روز به روز به من وابسته تر میشه در حالیکه بچه ها تو این سن دنبال استقلال ِ بی...
17 اسفند 1391

بچه ام مریض شده

                                                               بد مریض شده امروز رفتم دیدن داییم ، این فسقلی از هر دری که می اومد،یخ میخورد! بعله یخ! یکی میگفت کمبود آهن داره یکی میگفت ارثی ِ... اما نتیجه شد تورم شدید گلو ، بردمش دکتر خیلی نگرانش بودم، گفت مسئله خاصی فعلا نیست ولی حواست بهش باشه. از خدا خواسته کلی با دکتر درد ودل کردم که آره رفتیم اونجا و این مشکل ُ با دستشویی داریم اون مشکل ُ با تنهایش ندارم و ... گفت فقط باید بهش توجه کنی ،...
16 اسفند 1391

ما رسیدیم

        سه دو یک سلام صدای ما را از ایران میشنوید... بعله ما رسیدیم ، با یه تاخیر هفت ساعته ، بعله هفت ساعت! کلا از گوتبورگ تا تهران 5 ساعت ِو ما 7 ساعت تو فرودگاه با یه وروجک جیغ جیغ ُ علاف بودیم! تمام پرواز کسرا رو میشناختن همه هم که فارسی بلد بودن اگه بدونید چه آبروریزی درآورد ،  واااای یادم میاد سر درد میشم! ساعت 3 صبح رسیدیم تهران یکی دوساعت بعد هم پرواز به کرمان، کل این پرواز یکساعت رو خواب بود ، الهی شکر ... با استقبال بسیار خوب و دوستانه اقوام خستگی سفر از تنمون رفت کسرا واقعا خوشحال بود پربد تو بغل پدربزرگش انگار نه انگار یه مدت نبوده همه چی...
4 اسفند 1391

سرانجام بازی با قیچی

         هر چی بهش میگم مادر دست نزن به قیچی مگه به گوشش میره... الهی بمیرم داشت کاغذ می چید دستش ُبرید! قیچیِی ِ کند بود واسه کاغذ بود نمیدونم چطو ناغافل زخم کرد دست بچه رو خیلی عمیق نبود ولی گلوله گلوله اشک میریخت... ...
29 بهمن 1391

مادرانه

                                                                                          احساس میکنم ،تو حال خودش که باشه، ازش عکس بگیرم به همش میریزم، از دنیای خودش میاد بیرون! تصمیم گرفتم کمتر ازش عکس بگیرم الان اینقدر ناز و مردونه لم داده جلوی تلویزیون که دلم میخواد برم بخورمش...     ...
27 بهمن 1391

تربیت

    جایی خوندم تربیت، توانائی گوش دادن است تقریبا به هر چیزی، بی‌ آنکه عصبانی‌ بشوید یا اعتماد به نفس خود را از دست بدهید امیدوارم بتونم اینجوری تربیتت کنم اما میدونم این میسر نمیشه مگر به الگوی خوب داشتن بس باید اول من این ُ خوب یاد بگیرم تا بعد بتونم به تو هم یادبدم.     ...
21 بهمن 1391

مسابقه

    یه مسابقه داره برگزار میشه تو نی نی وبلاگ که البته بهتر بگم داره میچرخه به این عنوان که "انگیزتون رو از ساخت  وبلاگ واسه دیگران شرح بدید" مسابقه جالبیه  من معمول تو مسابقات کمتر شرکت میکنم   اما چون شیرین جون من دعوت کرده حسابش فرق میکنه... انگیزه که مثنوی هفتاد من کاغذ ِ اما اگه بخوام عمده ترینش بگم: علاقه خودم به نوشتم بود (با اینکه استعدادی ندارم) نوشتن من ُ  آروم میکنه ، در طول نوشتن  میتونم به راه حل هم فکر کنم به تغییر دادن شرایط ، در واقع این امکان به من میده که بتونم مثل یه شخص سوم به موضوع نگاه کنم ، قضاوت کنم و درک بهتری از شرایط داشته...
19 بهمن 1391

اینگونه است...

       یه سوال دارم ! این نیم وجبی چطوری میتونه اینجور مشت ، مشت زیتون بخوره ؟ بهش میگم سهمت ُ  میذارم تو بشقابت ، سهم بابایی رو هم میذارم تو بشقابشون، مال خودش ُ تو سی ثانیه قورت میده حمله میکنه طرف بشقاب باباش اصلا نفهمیدم کی رسید بهشون ، کی خوردشون... پیروزمندانه صحنه رو ترک میکنه میره سراغ بازیش من هیولام ، با این دندونم الان میام میخورمت       یک عدد متر پلاستیکی ، یک عدد پایه میز ، یک پسر بچه دو سال و نیمه و نیم ساعت سرگرم  ِ من نمیدونم چی؟؟؟    اذیت بیش از حد کسرا و تغییرات بیولوژیکی من دست به دست هم داد و باعث شد یه دعوای...
7 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم کسرا می باشد