کسرا کسرا ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

پسرم کسرا

روز پدر

  به بهانه روز پدر     پدردر طول زندگی من : 4   ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده   . 5   ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه   . 6   ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همه پدرها باهوشتر . 10   ساله که شدم با خودم گفتم! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت . 12   ساله که شدم گفتم! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد . 14   ساله که بودم گفتم: زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی قدیمی...
17 خرداد 1390

روز مادر

                                                                         سلام خوشمل مامانی خوبی عزیزم؟                                  این  هفته سرمامانی خیلی خیلی شلوغ بودگلم فرصت نکردم زودتر از این بیام واست پست بذارم نفسم                                     &nb...
17 خرداد 1390

تعطیلات

                          چندروز گذشته تعطیلات طولانی داشتیم سه تایی(من وشما وبابایی)همراه مادربزرگ وپدربزرگ عزیز زدیم به جاده و رفتیم باغ مادر پری(مامان بزرگی من)   خیلی هوا خوب بود تقریبا همه اومده بودن دایی ها . خاله هاو... البته از اونجایی که حدود5 یا شایدم 6 ماه بود که شما اقوام رو ندیده بودین (همون جریان کوچولو بودی نمی بردمت مهمونی و...قبلا واست توضیح دادم گلم! ) کلی غریبی می کردی  هی نق ونوق هی بهانه گیری ... هرکی شما رو می دید کلی ذوق می کرد که آخی چه پسمل نازی...ولی تا می خواستن بغلت  کنن یا  ببوسنت بغض می ...
17 خرداد 1390

ده ماهگی

                                                 کسرای مامان امروز 10 ماهه شده من که خیلی هیجان زده ام. باورش سخته, فکر کردن به این زمانی کهگذشت اتفاقاتی که این مدت اوفتاد... پارسال این موقع وقتی به الان فکر می کردم به خودم میگفتم وای یعنی ممکنه مثلا ده ماهه شه و حالا شما ده ماهته!!! آره داری بزرگ میشی چه من باور کنم چه نکنم چه انتظارش داشته باشم چه نداشته باشم  بابزرگتر شدنت دنیای  اطرافتم بزرگ میشه  خواسته هات, تجربیاتت ومشکلاتت نیز بزرگتر وبیشتر میشه امیدوارم بتونی از...
20 ارديبهشت 1390

با کسرا در سفر

    آخر هفته گذشته با کسرا جون یه مسافرت کوچولو  رفتیم بابایی هم از تهران اومده بود خیلی بهمون خوش گذشت تقریبا 3ساعت تو راه بودیم کسرا اصلا اذیتمون نکرد. یه وقتایی حوصله اش سر می رفت ، نق میزد اما در کل خوب بود بیشتر  مسیر رو خواب بود واسه خودش بازی میکرد در کل خیلی بهتر از تو خونه بود!!! رفتیم شهربابک خونه آقا رضا اینه یکی از دوستای بابایی از دست این فسقلی  بندگان خدا مجبور شدن تمام وسایلشون رو جمع کنن بذارن بالای میز تا دست این وروجک نرسه... موقع غذا خوردن دیوانه ام کرد  می خواست بره وسط سفره بشینه  از تو ظرف ماست میریخت تو سالاد ،ترشیارو میریخت روی زمین ا...
20 ارديبهشت 1390

ماجرای عجیب

    این آقا پسر ناز نازی خیلی خیلی عاشق پارک رفتن بطوریکه هر زمان از روز حوصله آقا سر بره مامان بزرگ و بابا بزرگ مهربون کسرا جون می برن پارک صبح زود موقعیکه مامان داره می ره سر کار ،عصر وشب...!!! خلاصه کلا اگه کسرا رو از صبح تا شب بذاریم تو پارک  واسه خودش خوشه و درو دیوارو نگاه می کنه   به پارک می گه آبی وقتی می گه آبی یعنی بریم پارک!عاشق فواره ها ست اینجا هم از خواب بیداره شده چشمش اوفتاده به فواره ها                       اگه رنگی باشن دیگه بهتر  این وروجک تو خونه آن کار می کنی سوار تابش نمی شه اما اونجا ا...
19 ارديبهشت 1390

اولین گردش دوتایی مامانی و کسرا

           دیروز برای اولین بار تصمیم گرفتم با پسر گلم برم بیرون دوتایی وبدون ماشین! همیشه فکر می کردم تجربه جالبی باید باشه با اینکه آقا پسملم هنوز به تنهایی نمی تونه درست راه بره اما خیلی بهمون خوش گذشت حدود ساعت 9 از خونه اومدیم بیرون و مسیر نسبتا طولانی رو باهم قدم زدیم که البته 90 درصد مسیر رو آقا بغل تشریف داشتن اما خوب اون مدتی که خودش راه می رفت من کلی ذوق میکردم  توهر مغازه ای که می رفتیم همه چی رو بهم می ریخت اما از اونجایی که خیلی دوست داشتنیه هیچکس هیچی بهش نمی گفت یکی از این کیفای مدرسه بزرگی که چرخدارن رو برداشته بود دور مغازه می گشت رفته بود تو انبار کشف...
19 ارديبهشت 1390

اولین کوتاهی مو!

مامان بزرگ کسرا جون چند روز پیش تشریف آوردن دیدن نوشون و ما رو خوشحال کردن   یه دست لباس خیلی ناز هم واسه نوه اول خانواده آوردن که من از طرف کسرا کوچولو ازشون تشکرمیکنم                                           اما از راه نرسیده شروع کردن به دعوا با بنده (مامان من دیگه!!!) که این چه وضعیه چرا موهای این بچه رو کوتاهنمی کنی موهاش اومدن روی چشماش بچم چشماش ضعیف می شه هی غر و هی نق و هی دعوا هر کی بشنوه فکر می کرد بچه اوناست بچه من نیست!!! حالا من هر چی توضیح می دادم که مامانه من آرایشگری که بچه زیر ...
17 ارديبهشت 1390

آش دندون

جمعه (۲/۲/۹۰)به مناسبت دندون در آوردن آقا کسرا مامانی ایشون که من باشم به کمک مادربزرگاش واسش آش پختیم   این یه رسم قدیمی نمیدونم بقیه هم این رسم دارن یا نه اما تو کرمان موقعی که اولین دندون بچه در میاد معمولاواسش آش میپزن ویه جورایی این موضوع جشن میگیرن    دایی احمد وزهره خانم اینا هم لطف کردندتشریف آوردن آش دندون کسرا جونم وخوردیم دور هم نشسته بودیم(البته آقا کسرا خواب تشریف داشتن) که در زدن !کیه؟دیدم واسمون آش آوردن !جریان چیه؟همسایه روبه روییمون هم اتفاقا آش دندون واسه نوه شون پخته بودن کلی خندیدیم عجب تصادفی!   اینم کاسه آش کسرا جون انشاالله که بقیه دندونات عزیزدلم راحت در بیادوخ...
17 ارديبهشت 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم کسرا می باشد