کسرا کسرا ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

پسرم کسرا

با کسرا در سفر

    آخر هفته گذشته با کسرا جون یه مسافرت کوچولو  رفتیم بابایی هم از تهران اومده بود خیلی بهمون خوش گذشت تقریبا 3ساعت تو راه بودیم کسرا اصلا اذیتمون نکرد. یه وقتایی حوصله اش سر می رفت ، نق میزد اما در کل خوب بود بیشتر  مسیر رو خواب بود واسه خودش بازی میکرد در کل خیلی بهتر از تو خونه بود!!! رفتیم شهربابک خونه آقا رضا اینه یکی از دوستای بابایی از دست این فسقلی  بندگان خدا مجبور شدن تمام وسایلشون رو جمع کنن بذارن بالای میز تا دست این وروجک نرسه... موقع غذا خوردن دیوانه ام کرد  می خواست بره وسط سفره بشینه  از تو ظرف ماست میریخت تو سالاد ،ترشیارو میریخت روی زمین ا...
20 ارديبهشت 1390

ماجرای عجیب

    این آقا پسر ناز نازی خیلی خیلی عاشق پارک رفتن بطوریکه هر زمان از روز حوصله آقا سر بره مامان بزرگ و بابا بزرگ مهربون کسرا جون می برن پارک صبح زود موقعیکه مامان داره می ره سر کار ،عصر وشب...!!! خلاصه کلا اگه کسرا رو از صبح تا شب بذاریم تو پارک  واسه خودش خوشه و درو دیوارو نگاه می کنه   به پارک می گه آبی وقتی می گه آبی یعنی بریم پارک!عاشق فواره ها ست اینجا هم از خواب بیداره شده چشمش اوفتاده به فواره ها                       اگه رنگی باشن دیگه بهتر  این وروجک تو خونه آن کار می کنی سوار تابش نمی شه اما اونجا ا...
19 ارديبهشت 1390

اولین گردش دوتایی مامانی و کسرا

           دیروز برای اولین بار تصمیم گرفتم با پسر گلم برم بیرون دوتایی وبدون ماشین! همیشه فکر می کردم تجربه جالبی باید باشه با اینکه آقا پسملم هنوز به تنهایی نمی تونه درست راه بره اما خیلی بهمون خوش گذشت حدود ساعت 9 از خونه اومدیم بیرون و مسیر نسبتا طولانی رو باهم قدم زدیم که البته 90 درصد مسیر رو آقا بغل تشریف داشتن اما خوب اون مدتی که خودش راه می رفت من کلی ذوق میکردم  توهر مغازه ای که می رفتیم همه چی رو بهم می ریخت اما از اونجایی که خیلی دوست داشتنیه هیچکس هیچی بهش نمی گفت یکی از این کیفای مدرسه بزرگی که چرخدارن رو برداشته بود دور مغازه می گشت رفته بود تو انبار کشف...
19 ارديبهشت 1390

اولین کوتاهی مو!

مامان بزرگ کسرا جون چند روز پیش تشریف آوردن دیدن نوشون و ما رو خوشحال کردن   یه دست لباس خیلی ناز هم واسه نوه اول خانواده آوردن که من از طرف کسرا کوچولو ازشون تشکرمیکنم                                           اما از راه نرسیده شروع کردن به دعوا با بنده (مامان من دیگه!!!) که این چه وضعیه چرا موهای این بچه رو کوتاهنمی کنی موهاش اومدن روی چشماش بچم چشماش ضعیف می شه هی غر و هی نق و هی دعوا هر کی بشنوه فکر می کرد بچه اوناست بچه من نیست!!! حالا من هر چی توضیح می دادم که مامانه من آرایشگری که بچه زیر ...
17 ارديبهشت 1390

آش دندون

جمعه (۲/۲/۹۰)به مناسبت دندون در آوردن آقا کسرا مامانی ایشون که من باشم به کمک مادربزرگاش واسش آش پختیم   این یه رسم قدیمی نمیدونم بقیه هم این رسم دارن یا نه اما تو کرمان موقعی که اولین دندون بچه در میاد معمولاواسش آش میپزن ویه جورایی این موضوع جشن میگیرن    دایی احمد وزهره خانم اینا هم لطف کردندتشریف آوردن آش دندون کسرا جونم وخوردیم دور هم نشسته بودیم(البته آقا کسرا خواب تشریف داشتن) که در زدن !کیه؟دیدم واسمون آش آوردن !جریان چیه؟همسایه روبه روییمون هم اتفاقا آش دندون واسه نوه شون پخته بودن کلی خندیدیم عجب تصادفی!   اینم کاسه آش کسرا جون انشاالله که بقیه دندونات عزیزدلم راحت در بیادوخ...
17 ارديبهشت 1390

یه شعرناز واسه یه پسمل ناز

  اتل متل قورباغه   الان ميون باغه   داره مي خونه قورقور   صداش مياد ازاون دور اتل متل مرغابي   كجايي؟ توي آبي؟   داري چكار مي كني؟   ماهي شكار مي كني؟   خوش به حالت مرغابي !   همش ميون آبي ! ...
7 ارديبهشت 1390

اومد...

امروز مورخه31فروردین یکهزاروسیصدونود  بالاخره  بعد از یک هفته دردومریضی واوضاع نابسامان مزاجی ودفع و... دندون آقا کسرا پا به عرصه وجود گذاشتند هورااااااااااا الهی مامانی قربونت بره عزیزم می خوام واست آش دندون بپزم  این آقا پسمل ما بفهمی نفهمی  یکم سخت دندون بودند!  من از 4ماهگی منتظر این دندونای خوشکلش بودم که بالاخره امروز زمانی که 9 ماهه شد به سرانجام رسیدن و دراومدن  طفلک کسراکوچولو این چندروز اینقدر سرش داغ میشدموقع شیر خوردن  عرق میکرد  سه بار بردمش دکتر دوبار واسه سوختگی پاش یکبارم بردمش  پیش متخصص شرایطش چک کن خیلی نگرانش شده بودم  اما همش به خاط...
31 فروردين 1390

سال نو مبارک

  سلام قشنگم سال نو مبارک اولین بهار زندگیت مبارک عزیزم  بهار90 اولین بهاری که شما تو این دنیای قشنگ  که الان با اومدن شما قشنک تر هم شده تشریف دارید   امسال سال تحویل خونه دایی احمد اینا بودیم دایی بابایی(خیلی مهربونن حالا بزرگ میشی بیشتر باهاشون آشنا میشی  عزیزم) بنده خدا واسه شما چند تا بادبادک خریده بودن که مثلا خوشحال شی  اما نمیدونم چرا تا بادبادکا رو باد میکردن شما شروع میکردی به گریه کردن میترسیدی؟ از بادبادک؟؟؟  موقع سال تحویل شما خواب بودی عزیزم   اخه حدود ساعت ۳ صبح سال تحویل میشد وما دلمون نیومد شمارو بیدار کنیم اما وقتی بیدار شدی...
17 فروردين 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم کسرا می باشد