کسرا کسرا ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

پسرم کسرا

اینگونه گذشت

1392/7/17 20:31
نویسنده : مامانی کسرا
346 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

اگه ازم بپرسن دیگه بی خبر میری ایران؟ میگم نه!

چون احساس میکنم یکم قبولش واسه همه سخت بود

وقتی آدما به نبودنت عادت کردن، درسته از دیدنت خوشحال میشن اما از 

یهویی دیدنت شاید بیشتر از اینکه خوشحال شن بترسن!

در کل تجربه جالبی بود اما دیگه اینکارُ نمیکنم.

اما بشنوید از خاطرات این سفر:

پسمل کوچولوی ما از باباش که جدا شد بنای ناسازگاری رو برداشت

که من بابام ُمیخوام، حالا هر چی میگم مامان داریم میریم ایران میگه:نه بابام!

اولش گفت دلم درد میکنه و کلی گریه کرد، بعد گفت حالم خوب نیست و دوباره گریه کرد،

یکی واسه گوشش بهمون گوشی میداد یکی شکلات میداد یکی آدامس که بجوه 

شاید گوشش آروم شه اما افاقه نمیکرد که نمیکرد.

آخرشم شروع کرد به داد زدن که نه مامان طاهره میخوام نه بابا مهدی نه مامان فرح 

نه ... من بابامُ میخواااااااااااااااام

 وسط زمین وهوا، اول سفر، خدایای من با این چه کنم!

گذشت ، پامونُ از هواپیما گذاشتیم بیرون دوتایی سرماخوردیم!

پرواز تهران کرمان، بدتر بود و بهتر نبود

یه بالشت گرفتیم گذاشتیم رو پامون و وسط هواپیما بچه رو خواب کردیم!

 

 

رسیدیم،

روزای اول یکم عجیب غریب بود!نمیدونم چرا بعضیا فک کرده بودن ما اومدیم تا کریسمس 

بمونیم!شاید علت بعضی رفتارا همین بود!شایدم ...

بهر حال هفته اول به سرماخوردگی و بی قراری و نا آرومی کسرا و گیج و بنگ بودن من گذشت!

از هفته دوم یکم شرایط بهتر شد، البته از اونجاییکه به قول مامانم آدم باید همه 

چی رو به فال نیک بگیره، این اتفاقات باعث شد

کسرا خیلی راحت برگرده سوئد و من خیلی از این موضوع خوشحالم وصد البته شاکر.

بگذریم ،

شیرین جون واسه تولدش یه ماشین خریده بود.ماشین دیوونه(crazy car)! باهاش کلی حال میکرد

 

 

 

و البته مثل تمام چیزایی که دوست داره ظرف دو روز دل و روده اشُ ریخت بیرون

بعدا شنیدم بابا مهدیش واسش درستش کرده! ما که دیگه نیستیم مبارک هر کی استفاده میکنه!

عمه هانیا هم واسه تولدش دو دست لباس خریده بود که ازش ممنونم.

از گرما هر چی بگم کم گفتم، خیلی کلافه شده بودیم دوتایی ،کسرا

به باد کولر هم حساسیت داشت دیگه واویلا بود!

خونه مامان فرح یه ظرف مسی خیلی بزرگ رو آب میکرد میرفت زیر درخت

مینشست توش،عالمی داشت واسه خودش...

 

 

از دختر دایی عزیزم بگم ، نازنین زینب که همین روزا تولدشم هست!

خیلی خیلی مراعات کسرا رو میکرد و کسرا هم خیلی دوسش داشت

روزی که نازنین می اومد خونه ما، عید کسرا بود

باهاش بازی میکرد،واسش کتاب میخوند،با هم تلویزیون نگاه میکردن...

اوووو کلی با هم خوش گذروندن

کسرا از بس به شوخی زده بود نازنینُ پهلوی  بچه کبود شده بود، من با کسرا دعوا

میکردم، داییم میگفت عب نداره بچه است!!!!!

در این مدت یه بار از کسرا شکایت نکرد که منُ اذیت میکنه

ممنونم نازی جووووووووووونم

 

 

بینابین همین روزایی که تند تند میگذشتن شیرین جون دعوتمون کرد

خونه شون و گفت یه سورپرایز واست داریم

دیدم آخرای شب کلی بادبادک آوردن و یه کیک و یه عالمه کادو،واسه کسرا تولد گرفتن!!!!

 

 

 

 

 

 دستشون درد نکنه، جزء معدود شبایی بود که بهمون خوش گذشت،

عجب آدمی هستم من

 

چهار پنج روزمون هم اطراف کرمان تو مناطق ییلاقی گذشت که خوب بود،البته عمده وقت مامان سودابه

در خدمت دندونپزشکی گذشت!

فقط و فقط به دلیل استفاده نکردن از نخ دندون

مینویسم تا عبرت دیگران باشه،مسواک تنها کافی نیست!!!!!

خلاصه که گذشت،با تمام خوب و بدش، عمده اتفاقاتی که افتاد اینا بود

از اینکه رفتیم در مجموع خوشحالم مخصوصا واسه مامانم چون الان حالش

خیلی بهتره،واقعا دلتنگمون بود و البته بقیه هم به نوع خودشون 

عمه هانیا میگفت هر دفعه که سوار هواپیما میشید ما کلی دلتنگتون میشیم...

با عقب افتادن مهد کسرا و نبود بابا حامد و البته خستگی خودم از اینکه رفتم خوشحالم ،

اما عجیب دلم واسه اینجا تنگ شده بود.

بابا حامد میگفت نمیتونم بیام دنبالتون جلسه دارم یه هفته دیگه بمونید ،

گفتم نه!میخوام برگردم،مگه خودم کجم!با تاکسی میام!

واااای از راننده تاکسی بگم واستون که عاشق احم*دی*نژ*اد بود!!!!!!!

میدونید چرا؟چون فلسطینی بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

واقعا عاشقش بوداااااا کله منُ خورد تا اینجا با اون انگلیسی درب و داغونی که بلد بود...

آخرم 40 کرون بیشتر گرفت!! طرفدارشم مثل خودش دز*دن!

بگذریم ،وبلاگ بچه که جای این حرفا نیست. خلاصه رسیدیم با کلی اسباب بازی واسه کسرا و

کلی خاطره 

پاییز اینجا بد جور شروع شده همه میگن هوا خیلی زود سرد شده اما به نظر ما از پارسال این موقع

گرمتره،شایدم به قول بابایی ما بیشتر عادت کردیم

بهر حال هستیم در خدمتتون،

مواظب خودتون باشید،واسمون دعا کنید

                                                      خدایا ممنوووووووووونم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

پریسا مامان کیان
12 مهر 92 19:38
سلااااااااااااااام. خوبین؟آخی احساس میکنم خیلی بهت سخت گذشته سودابه جون. ببخشید بخدا ما هم اونقدر درگیر بودیم و هستیم که فرصت جبران محبتات رو نداشتیم. فکر کنم تو هم مثل من شدی. هیچ جا خونه خود آدم نمیشه. در نبود همسر هم که دیگه بهشتم بری جهنم میشه. منم اینجا اوضاعم همینه. هر قدرم که همه خوب باشن،من کلافه ام. مثلا اومدم بچمو نگه دارن،نمیذارم دست بهش بزنن. احساس میکنم همه معادلات زندگیم بهم خورده.منم به آرامش شهر جهان پنجمی رفسنجان نیازمندم.

در کوچه های شهرم با سایه ها غریبم.....
خدا رو شکر که تو خونه خودت خوبی. مهمم همینه. خوش باشید عزیزم. کسراییی رو ببوس

سخت که نه پریسا جون اما خیلی هم خوش نگذشت تو که غریبه نیستی
نه که خدای نکرده کسی کاری کرده باشه یا حرفی زده باشه شما هم بنده خداها کارای خودتون رو داشتید و دیدی من معمولا از کسی توقع خاصی ندارم اما در کل به اون همه خرجی که کردیم و اومدیم نمیارزید
اتفاقا بنده خدا مادر شوهر پدر شوهرم اینا هم خیلی خیلی هوامون رو داشتن اما در کل چنگی به دل نزد
مواظب کیان باش
پریسا مامان کیان
12 مهر 92 19:40
راستی شما میتونید وبلاگ کیان رو باز کنید؟؟؟؟؟چند روز بود نظر نداشتم ترسیدم وبلاگش حک شده باشه. آخه یکی از دوستام اینطوری شده.


آره باز میشه ،ندیده بودم کلی مطلب گذاشته بودی
مهسا
12 مهر 92 19:53
سلام عزیزم
وایییییییی خیلی خوشحال شدم از دیدن عکسها و خاطرات جدید.
حتما واسطون دعا می کنم.




ممنون عزیزم
مهسا
12 مهر 92 22:53
واسطون غلط نوشتم


عب نداره پیش میاد
از چشم منم رفت وگرنه من معمولا غلطا رو اصلاح میکنم
مــآمــآنــے
12 مهر 92 23:10
به به
خب خدا رو شکر که سالمید و برگشتید
ای جونم آب بازی


جاتون خااااااااااالی
صبا خاله ی آیسا
12 مهر 92 23:17

عزیزم خوشحال شدم ک اپ کردید
کسرای عزیزمو ببوس
درکت میکنم امیدوارم همیشه خوش باشی دوست عزیزم


ممنونم خانمی
مامان یاسمن و محمد پارسا
13 مهر 92 1:18
عزیزم انشالاه همیشه سلامت باشید حالا فهمیدم که چرا ارامش را در غربت پیدا کردید برام سوال بود تو پست قبلی راجب ارامش درغربت نوشتید همش با خودم فکر می کردم چه ارامشی می تونه باشه حالا کما بیش به جواب سوالم پی برد ارزو می کنم همواره زندگیتان پر از ارامش و خوشی باشه عزیزم

قربونت برم که منُ درک کردی عزیزم
فریده
13 مهر 92 8:12
واقعا خیلی نترس و شجاعی که با اخلاق کسرا تصمیم گرفتی تنهایی سفر کنی . پرهام خیلی آرومتر از کسرا است ولی من حتی می ترسم تا پارک که روبروی خونمون هست اونو تنهایی ببرم .
در کنار شوهرت و کسراجون خوش و خرم باش و فقط انرژی مثبت بده .
اینجا ایرانه دیگه ، بیشتر از این توقعی نمی شه داشت .


عزیزم
منم اوایل میترسیدم و به خاطر این ترس مجبور شدم خیلی وقتا باج بدم که مثلا یه نفر کمکم باشه اما دیگه اینکارو نمیکنم
هر چه قدر هم سخت باشه خودم باید از پسش بر بیام
شقایق
13 مهر 92 9:07
سلام عزیزم نمیدونم ولی من به یقین به این مطلب رسیدم که انتظار هر چی بکشی اونجوری که میخوای نمیشه
خدا رو شکر که در حد تنوع بهتون خوش گذشته و برای کسری جون که دیدار تازه کرده
وقتی یکی از عضو خانواده کم باشه انگار ادم یه چیزی جا گذاشته ایشالا سفرای بعیدی جمعتون کامل باشه
راستی مرسی که مطلب نوشتی خیییییلی ذوق کردم

مرسی از نظر قشنگ شما عزیزم
آره مخصوصا اگه اون یه نفر همسرت باشه
مامان فرح
13 مهر 92 17:32
سلام زندگی با همه خوبی و بدیهاش زیباست قبل از آن که به بدیها بیندیشی باید از خوبیها لذت برد وشکرگذار من هم دل تنگتان هستم قرار بر این شد که برای موفقیت از دلتنگیها گذشت و فردا رو دید به نظر من این سفر برای تو و کسرا بسیار مفید بود فقط بار دیگه بیخبر نیا چون ممکن من از خوشحالی سکته کنم


ممنونیم مادر جان
همیشه زندگی رو جلوتر از من دیدی.
دعا کن اینقدر اینجا سرگرم باشیم و درگیر زندگی که نتونیم بیایم
مــآمــآنــے
13 مهر 92 18:44
ممنو.ن عزیزم
رمز و که بهت داده بودم
یادت میره ان


از دست اين حافظه كه باعث خجالت ادم ميشه
گیله وا
14 مهر 92 10:28
خدارو شکر...


مامان میلاد
14 مهر 92 13:35
اگه آقا حامد باهاتون بودن مطمئنا خیلی بیشتر از اینا بهتون خوش میگذشت.ولی منم که از خونه خودم برای یه روز هم دور باشم خیلی بهم سخت میگذره.حتی اگه اون روز خونه مامانم باشم .هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه و اون آرامش رو نداره.حالا هر کجای دنیا باشی.وای که چه آب بازی میکنه این گل پسر خوش به حالش منم آب بازی میخوام


قطعا همینجوره و فقط به خاطر نبود همسرم بود وگرنه همه خیلی محبت کردن
مامان میلاد
14 مهر 92 13:41
راستی سودابه جون اون عکس اولی که کسرا خوابه واقعا کف هواپیما خوابیده؟وای که چقدر راحت خوابیده.


آره عزیزم باور کن کف هواپیما ردیف اول گرفته خوابیده
سایدای من
15 مهر 92 0:06
______♥█████████♥_______♥█████████♥
_____♥█████████████♥___♥███████████♥
___♥█████████████████♥████♥________♥████♥
__♥████████████████████████♥___________♥███♥
_♥███████████████████████████♥__________♥███♥
♥████████████████████████████████♥_____♥███♥
♥█████████████████████████████████♥___♥███♥
♥██████████████████████████████████♥_♥███♥
_♥██████████████████████████████████████♥
__♥████████████████████████████████████♥
____♥████████████████████████████████♥
______♥████████████████████████████♥
_________♥███████████████████████♥
____________♥██████████████████♥
______________♥█████████████♥
_________________♥████████♥
___________________♥████♥
____________________♥██♥
با من دوست میشی؟؟؟؟
--------------------------------------------------------------------------------


چرا که نه؟
♥ مینا مامان ثمین سادات ♥
15 مهر 92 1:35
سلام عزیزم امیدوارم همیشه از شرایط که دارید راضی وشاد باشید وهمیشه لبخند روی لباتون نقش ببنده
نازنینم این مدتی که نبودید واقعا دلمون براتون تنگ شده بود مثل یه چیزی که گم کرده باشی همش چشممون پیتون بود تا بیایم وازتون خبربگیریم
خوشحالم دوست نازنینی مثل شما دارم



مرسی مینا جونم، منم دلم واستون تنگ شده بود زیاااااااااد
مامان بردیا
15 مهر 92 21:50

امیدوارم همیشه خوش باشید


ممنون عزیزم
مامان ساینا
17 مهر 92 11:10
چقدر خوب بود که بودین کاش نمیرفتین
اما سودابه جون من واقعا خوشحال شدم و کلی لذت بردم ازاینکه سر زده اومدین اصلا یه حس حال جالب و قشنگی بود که اگه هزاران بار هم تکرار بشه تکراری نمیشه
از من میشنوی همیشه همینجوووری بیاین

عزیزم تو لطف داری
دعا کن دلم بذاره دیگه نیام
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم کسرا می باشد