کسرا کسرا ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

پسرم کسرا

تولد مهد کودکونه :)

    سلام پاییزی ما را  پذیرا باشید  بعله پایـــــــــــــــــــیز اومد !خیلی آروم و یواش اما سرد و بارونی!با رعد و برقایی که برق از کله آدم میپرونه!  آنچنان بارونای سیل آسایی میاد که انگار دوش آب باز کردن! سه ثانیه هم بیشتر طول نمیکشه اما همون سه ثانیه ، اگه سقف پیدا کردی، کردی! وگرنه  فاتحه ات خونده است! میبینید؟ یه همچین جای باحالی زندگی میکنیم مااااااا نمیدونم چرا عادت کردم ب بسم الله گزارش هوا شناسی بدم!   بگذریم امروز (۲۲ آگوست)بعد از مدتها با مونیکا موفق شدیم تو مهد واسه کسرا تولد بگیریم!  یعنی در واقع هفته پیش می خواست با یکی از بچه ها بگیره که م...
31 مرداد 1393

شیطنت

                  چه شده؟چه خبره؟؟؟؟؟  الان عرض میکنم خدمتتون! بدو بدو اومده شلوار منُ میکشه که  مامان بیا بشین رو صندلی ،  دفعه اول خیلی بی هوا نشستم. وااااای یخ کردم، پا شدم دیدم زیر پام رو صندلی ....     بسته مرغ یخ زده رو گذاشته بودم بیرون غذا درست کنم.  آقا برداشته باهاش ما رو سورپرایز میکنه  یادمه تو دبیرستان از این کارا  میکردن بچه ها  و این فسقلی از حالاااا خدا خودش رحم کنه!!!     ...
28 مرداد 1393

بارون بارون ِ زمینا تر میشه...

    روزای بارونی انگار تمومی نداره ، اما زندگی خیلی در قید و بند  آب و هوا نیست،  جریان داره و میگذره! ما و پسرکمون هم با این جریان در حرکتیم . کسرا میره مهد، کما فی سابق گاهی خوب و خندون گاهی با اخم و غر غر! چند روز پیش با بابایی رفته مهد، مونیکا گفته میخوایم بریم جنگل ، بابایی واسش بارونی پوشیده، مونیکا گفته نه در بیار سویشرت بپوش با اون لباس عرق میکنی! همین چهار کلمه حرف باعث شد جوجه ما بزنه زیر گریه و داد و بیداد که من اصلا مهدُ دوس ندارم و... عصر رفتم مونیکا نبود به "ا ِمی" گفتم که به مونیکا بگه اجازه بده کسرا هر چی میخواد بپوشه! فردا صبح که اومدم مونیکا صدام زد و گفت من نم...
25 مرداد 1393

گاهی تفریح ، گاهی خنده، گاهی...

  مادرجانمان که انگارمسئول چک کرد اوقات فراقت ما در سوئد ِ ، دیروز پیغام داده بچه رو ببر شهربازی! گفتم: رفتیم مگه بهت نگفتم!؟؟  دیدم ای دل غاقل یادم رفته بنویسم !  بعلــــــــــه ، جمعه عصر بود که دیدیم هوا خوبه، چه کنیم چه نکنیم ؟! گفتیم بریم شهر بازی خوش گذشت خیلی خوش گذشت!به کسرا واقعا خوش گذشت .این روزا خیلی بیشتر متوجه میشه و لذت میبره و  من از این موضوع خیلی خوشحالم.     اولش خیلی با این خرگوشا راحت نبود، اما  کم کم باهاشون صمیمی شد                ...
20 مرداد 1393

عصر یکشنبه

    عصر یکشنبه مثل غروبای جمعه میمونه!  همونقدر دلگیر، همونقدر کسل کننده... مخصوصا اگه آخرین روز از تعطیلات هم باشه، دیگه واویلاااا. زدیم بیرون!     رفتیم استخر شنا، اینروزا خیلی میریم، کسرا همچنان در مرحله ترس از آب به سر میبره! البته خیلی بهتر از روزای اول شده! اما هنوزم راه بسی طولانی مونده که دل به آب بده!  همینم که قبول میکنه بریم استخر جای شکرش باقیه!     از اونجا که اومدیم رفتیم یه رستوران ایرانی که میدونستیم همون حوالیست!  سی ثانیه کلا با استخر فاصله داشت و ما تازه کشف کردیم که اینقدر نزدیکه! یه بستنی سنتی خوردیم و برگ...
20 مرداد 1393

خدایا...

      ای دوست... برایت چه بخواهم زخدا؟ بهتر از اینكه خودش : پنجره ی باز اتاقت باشد. عشق،محتاج نگاهت باشد. خلق،لبریز دعایت باشد. و دلت تا به ابد، وصل خدایی باشد، "که همین نزدیکیست"                                                                                 ...
19 مرداد 1393

سادگی نیمه گمشده زندگی آدم ها...

  امروز نهم آگوست ما خیلی اتفاقی رفتیم عروسی! از اونجا که مامانی کسرا خیلی روابط عمومیش خوبه، یه تیکه از کیکی که بابایی کاملا بی مناسبت  خریده بود ،برد واسه یکی از همسایه های ایرانیمون ! آقا خسرو هم واسه جبران محبت ما، تعارف کرد که شب بریم پیشش. گفت با دوستام دور هم جمع میشیم شما هم بیاد! باهاشون آشنا شید! ما هم یه گلدون گل گرفتیم واسشون و رفتیم! دیدیم ای دل غافل صدای هل هله و کِل میاد، دم در می خواستیم برگردیم اما دیدیم  کار جالبی نیست! گفتیم بسم الله هر چه باداباد!بیرونمون که نمیکنن! رفتیم تو... اتفاقا جاتون خالی بسیـــار خوش گذشت، آقا خسرو به مناسب عروسیش یه مهمونی خیلی ساده گرفته بود! ...
19 مرداد 1393

سرک کشیدن

  پاییز شده! باورتون میشه من که خودم هنوز باورم نشده!!! بعد تازه میگن امسال خیلی هوا خوب بود! کجاش خوب بود؟! حالا ببینین هوا بد بود یعنی چی؟ کلا  اینجا هواشناسی یه تعریف دیگه ای از هوای خوب، هوای گرم، هوای آفتابی... داره تو این روزایی که به سرعت داره میگذره، من و کسرا هم با هم مشغولیم! این روزا خیلی از بودن کنارش لذت میبرم، چشمش نزنم  خیلی آقا شده و مهربون. حرفمُ بهتر میفهمه منم بهتر درکش میکنم.  انگار تازه پیداش کردم! از روزامون بگم که این یه هفته بیشترخونه بودیم، هوا هم بارونی بود و ابری! گاهی تا بیرون سرکی میکشیدیم اما زود برمیگشتیم تو لونه مون.  اینم یکی از همین سرکا...
18 مرداد 1393

کسرای من...

  ماه من ،غصه چرا؟ آسمان را بنگر، که هنوز ، بعد صدها شب و روز، مثل آن روز نخست گرم و آبی و پر از مهر ، به ما میخندد! یا زمینی را که ، دلش از سردی شب های خزان  نه شکست و نه گرفت! بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید و در آغاز بهار، دشتی از یاس سپید، زیر پاهامان ریخت، تا بگویدکه هنوز، پر امنیت احساس خداست. ماه من غصه چرا؟ 1       --------------------------- 1 -  http://arezooymahal.blogfa.com/ ...
13 مرداد 1393

یک قُلُپ (غلپ، قلوپ، غلوپ،...) زندگی

  امروز بعد از مدتها واسه شام سه تایی رفتیم بیرون  ! به پیشنهاد مادر جانمان قبلا از ترس بداخلاقی های جناب  کسرا خان حقیقتا جرات نمیکردیم بریم. میگفتیم چه فایده؟!بریم ، پول بدیم، اعصابمونم خرد شه، خسته تر و بیحوصله تر برگردیم خونه؟! ولش کن... اما امروز رفتیم!!! تصمیم گرفتیم هر زمان دیدیم داره غر میزنه و اذیت میکنه، خیلی مودبانه بیایم بیرون! هیچی هم به کسرا نگفتیم که بخواد حالت تهدید پیدا کنه! خیلی آروم و بیتفاوت رفتیم و نشستیم! همه چی خیلی خوب پیش رفت! با اینکه سفارشمون خیلی دیر آماده شد، اما کسرا اصلا اذیت نکرد! البته گه گاه میگفت گشنمه اما  بابایی خیلی آروم میگفت باید صبر کنیم عزیزم! ا...
13 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم کسرا می باشد