کسرا کسرا ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

پسرم کسرا

دلنگرانی جدید...

                                                                                                                کلا از صبح که بیدار شده بداخلاقه دائم نق میزند و بهونه میگرفت... رفتیم بیرون سه تایی ، کلی بازی کرده ،بالا پایین پریده، تو مسیر میگه بریم خونه بابا مهدی........... من که اصلا به روی خودم نیاوردم! دوباره میگه!دوباره... باباش...
28 خرداد 1392

روزی از این روزها

      دیدید کسایی رو که به یه امام زاده یا نمیدونم یه جای مقدس اعتقاد دارن وقتی از مسیرش رد میشن حتما میرن به اونجا سر میزنن و عرض ادب و ارادت میکنن؟ این بچه ما از این مکانها زیاد داره ،  یکیش این زنجیره ِ هر زمان، حالا به هر دلیلی گذر ما به اینجا بیافته حتما باید بره یه تابی به این زنجیر بده...     انگاری نذر ِ حتما باید اداء کنه...   بگذریم ،هوس هندونه کرده ، رفتیم فروشگاه گفت واسم میخری؟ تو نگاش یه چیزی بود نشد بگم نه. خریدم،به عشق خوردنش تا خونه پرواز کرد...     از خواب بیدار شده بودم هوا ابری بود ،یه چشم غره به خدا ر...
28 خرداد 1392

کسرا...

                                                                                  دیشب واسه کسرا یه شب متفاوت بود . بعد از مدتها با بابابزرگ و مامان بزرگش تو ایران صحبت کرد. تمام اسباب بازیهاشُ آورده نشون بابابزرگش میده. یکساعتی تو اتاقش بازی میکرده ،بابابزرگش نگاه میکردن و تشویقش میکردن. کلی خوشحال بود و من خوشحال از خوشحالیش . اما متوجه میشدنیست واین کمبود، که نمیتونه بغلش کنه، نمیتونه  تو بازیاش شریک باشه،ن...
28 خرداد 1392

تولد بابایی

    امروز یکی از قشنگترین روزای دنیاست و تو بی شک قشنگ ترین اتفاق زندگی من... بابایی عزیز ممنونیم به خاطر تمام محبتات ممنونیم به خاطر صبر و حوصله ات. ممنونیم به خاطر مهربونیت،به خاطر تمام لبخندای توام با خستگیت. صبر و آرامش رد پای خداست ، امیدوارم لحظه هات پر از رد پای خدا باشه...   بابایی تولدت مبارک                                                  دوست داران همیشگی تو کسرا و مامانی   ...
27 خرداد 1392

امروز ما

        امروز عصر بابایی میاد هوراااااااااااا کسرا هم حالش بهتره، اما بهش میگم میخوای با بابایی حرف بزنی میگه نه!!!! این اولین واکنش کسرا ، نسبت به آدمایی ِ که دوسشون داره و اونا به نوعی تنهاش میذارن (ینی کسرا فکر میکنه تنهاش گذاشتن!) خلاصه اصلا اسمی از بابایی نمیاره اما بهونه شُ میگیره. امروز سر صبحانه داشتیم با هم کل کل میکردیم زد زیره گریه گفت میخوام برم پیش بابام! الارغم میل باطنیم مجبور شدم تن به خواستش بدم که گریه نکنه. حالا چی میخواست؟ صب کله سحر بستنی میخواد گفتم اوکی، صبحانه بخور بعد، گفته نه!گفتم عب نداره ! یکی بهش دادم(انعطاف پذیری رو حال میکنید!). دوباره اومده ...
28 خرداد 1392

اثر هنری

    من نمیدونم این اثر هنریه ،  این باقی مونده جنگ جهانیه، این شاهکارایی که اینا خلق میکنن آخه چیه؟ به قول یکی ازبچه ها این سوئدیا از پشم گوسفند کره میگیرن. چرا؟ عرض میکنم خدمتتون. با کسرا و بابایی رفته بودیم دوری بزنیم به این شاهکار رسیدیم     یه سنگ با یه سوراخ که از داخلش آب میاد! سال ۱۹۵۴از این سنگ میدون ساختن ! از چوب، یه شتر مانندی ساختن گذاشتن یه طرف دیگه،اونم شده یه میدون دیگه...     به همین راحتی کشور ساختن مثل هلو... دستشونم درد نکنه   ...
23 خرداد 1392

بهترین

      بیش از دو سال از نوشتن این وبلاگ میگذره ،از زمانی که تصمیم گرفتم خاطرات پسر کوچولومُ بنویسم. و این حس مادر بودنم رو با دنیا قسمت کنم. آدمای زیادی اومدن و بهم سر زدن، واسم نظر گذاشتن ، باهاشون آشنا شدم... گاه رفتن ،گاه موندن ، بعضی حرفها موندگار شدن و از بعضی ساده گذشتم ، اما بی اغراق این قشنگترین کامنتی بود که تا حالا داشتم  میذارمش اینجا تا ابد بمونه... " عزیزم سودابه ، از تلاشت برای راه اندازی و حفظ زندگیت و تحمل بگو مگوهای کسرا در غربت تشکر میکنم . فکر خلاقت را در تزئین خانه ات ستودم و به خود بالیدم . واز تو ،حامد جان بخاطر توجه ات به کسرا و سودابه تشکر میکنم از ا...
23 خرداد 1392

مادرم

                          زمان روييدنم، باران مهرباني بودي که به آرامي سيرابم کردی. زمان بارور شدنم ،آغوش گرمی که بالنده ام ساختی. زمان بيماري ام، طبيبي که دردم را شناختی و درمانم بودی. زمان اندرزم، حکيمي آگاه که زنهارم دادی. زمان تعليمم، معلمي خستگي ناپذير که حرف به حرف دانايي را در گوشم زمزمه کردی. زمان ترديدم، راهنمايي راه آشنا که راه از بيراهه نشانم دادی. و امروز که هنوووووز  دلنگرانم هستی...                                           &...
22 خرداد 1392

ماجراهای ما

    سلام باور کنید،به تمام مقدساتم قسم ، اصلا قصد نداشتم کسی رو نگران کنم اما مثل اینکه با اون یکی دو تا خط همه نگرانم شدن! مامان طاهره، مرسی که واسمون پیغام گذاشتید. بابا مهدی ، عمه هانیا ، شیرین جون که تو یاهو واسم پیغام گذاشت. فریده خانم عزیز که همیشه منُ تشویق میکنه که قوی باشم ،مامان متین عزیز، شقایق عزیزم اووووووووووووووووو اگه بخوام اسم ببرم طولانی میشه ببخشید، خلاصه از همه که واسم دعا  کردید ممنونم.   و اما ، بلاخره بابایی واسم از دکتر وقت گرفت و منم مجبور شدم برم، یه توضیح کوچیک بدم اینجا دکترا مطب  ندارن یا باید بری بیمارستان که خیلی شلوغه و یا میتونی بری کلینیک ...
20 خرداد 1392

کسرا و من

                                                                                    درسته مامانی این چند روز خیلی مریض بود و حتی حوصله خودش رو هم نداشت اما سعی میکرد  به تو خیلی بد نگذره قربونت برم. با هم میرفتیم پارک .   خدا این دریاچه رو ازما نگیره ، با هم کلی میرفتیم کنار دریاچه      با مرغابیا بازی میکردیم     تو وان حموم  با هم آب باز...
18 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم کسرا می باشد