کسرا کسرا ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

پسرم کسرا

کسرای من درگذر ِ این روزها...

  این مطلب، سیصد وهفتاد و سومین مطلبیه که واست مینویسم دوست داشتم زمانیکه مطلب سیصد و شصت و پنجمُ (۳۶۵) واست مینویسم بیام  و بگم که  وبلاگت الان یکساله شده اما اون مطلب همزمان شد با مریضیم و کلا فراموش کردم. شرمنده ، با یه تاخیر کوچولو یکساله شدن وبلاگت مبارک پسرم البته ما کبیسه حساب نکردیم دیگه ... امروز وقتی با هم دوتای رفته بودیم بیرون و داشتم نیگات میکردم دیدم چقدر دلم واسه این لحظه ها و روزا تنگ خواهد شد، کاش میشد بعضی روزا رو نگه داشت یا حداقل کاش روزای خوب طولانی تر بودن اما حیف ... دیروز وقتی لباسی رو که پنج ماه پیش ، دو سایز بزرگتر از سایز اونموقت خریده بودم ُ پوشید...
28 بهمن 1392

کسرا کوچولوی من

    تا چشم به هم میزنیم هفته میرسه به آخر، شنبه ، یکشنبه و دوباره روز از نو روزی از نو. این قافله عمر عجب میگذرد.... امیدوارم روزگارتون بر چرخ سلامتی و مراد بچرخه و ایام به کامتون باشه ما هم خوبیم، شکر خدا کسرا هم مشغول شیطنت و غر زدن و بزرگ شدن مثل همیشه ،گاهی خوبه گاهی نه!  اما همچنان با تمام قوا در حال پیر کردنه منه از این غر غرای همیشگی من که بگذریم یه سوال،  فک میکنید این چیه؟  اون که رو دستگیره در آویزونه؟ بند حوله حمام؟؟؟؟! نه ،حداقل از دید فسقلی سه سال و شش ماهه ما نه! این دشمن ِ ! دشمن کی و چی ؟ من نمیدونم فقط میدونم که کسرا به این میگه دشمن. اصلا و ابد...
25 بهمن 1392

ما و روزگار...

    آخرین دقایق تعطیلات آخرهفته مون هم داره میگذره و به خاطره ها میپیونده. تعطیلات بدی نبود اما چنگی هم به دل نزد. اینجا عصرای جمعه رو برعکس ایران خیلی دوس دارم چون میدونم دو روز تعطیلی مشت داریم، اما تا چشم به هم میزنیم تموم میشه. جمعه عصر که رفتم دنبالش دیدم داره به الکساندر یه کتاب ُ نشون میده و میگه look! خیلی تعجب کردم! چون من بخاطر تاکیدی که مونیکا واسه یادگرفتن زبون مادری داشت فقط با کسرا  فارسی حرف میزنم! معتقدن اگه زبان مادری رو درست یادبگیره بقیه زبون ها (حالا هر تعداد) به راحتی بعد از زبان مادری مثل دونه های مکعب، میشینن روی هم و بالا میان، اما اگه زبان مادری رو...
21 بهمن 1392

زندگیه در گذر ِ ما

  نمیدونم شما هم از این مدل خوانندگان عزیز دارید یا فقط نصیب ما شده!؟ دوستانی که فقط به عکسا نگاه میکنن و حدس میزنن چی به چیه و  نظر میذارن! اوایل با خودم فکر میکردم من ،خیلی بد مینویسم که اینجوری برداشت کردن!؟؟؟؟؟ اما کم کم دقت کردم دیدم نه ،موضوع چیز دیگریـــــــــــست اما یه سری خواننده عزیز و گل هم داریم که وقتی واسمون نظر میذارن هم خودمون کیف میکنیم هم بقیه خواننده هامون. فریده جون(مامان پرهام عزیز) که با ما در نی نی وبلاگ شروع کرد ولی از بس مهربونه الان با نصف دوستای ما دوسته رو فک کنم خیلیها میشناسن ، جند روز پیش  پیشنهاد داده بودن کسرا رو باید به عنوان سفیر زبان فارسی انتخاب کنن!!!!!...
17 بهمن 1392

خاطره

  الان رفتم دنبالش، لوئیس اومده میگه الکساندر یه سری کلمات فارسی میگه!!!!!! گفتم من این بچه رو آوردم اینجا سوئدی یاد بگیره شماها دارین همه کم کم فارسی یادمیگیرنااااااا امروز تو کلاس سوئدیمون چندتا تصویر بهمون دادن و گفتن درموردشون بنویسید حدس بزنید اسمشون چیه؟چند سالشون و ..... یکی از همکلاسیام واسه یکی از تصاویر نوشته بود اسمش علی ، اهل ایران ِ، تهران زندگی میکنه مدیر یه بار ِ !!!!! من ازخنده اون وسط پهن شدم، آدم میمونه چی بگه!؟ بابا الکل تو کشور ما کلا ممنوعه دیگه چه برسه طرف بار داشته باشه مردم چی فکر میکنم به خدااااا وروجک بند انگشتی رو ببینید      خدایا ...
14 بهمن 1392

برای پسرکم

      گاهی پیش میاد که صبح بهانه میگیری و با گریه میری مهد،شاید یکی دو روزی در هفته! نگرانت شدم، پریروز (سه شنبه 28 )با مونیکا در این مورد حرف زدم و پرسیدم نکنه تو مهد با کسی مشکل داره یا ... دیروز که اومدم دنبالت مونیکا بهم گفت که ما با هم در مورد کسرا حرف زدیم و  سعی کردیم  علتُ پیدا کنیم، اول از همه باید بگم این موضوع طبیعی و واسه بچه هایی هم که زبونُ متوجه میشن پیش میاد،سه ماه یا شایدم چهار ماه بعد از مهد اومدن افت میکنن و دلشون نمیخواد بیان مهد ، اما دوباره خوب میشن و چهار ماه بعد...! اما موضوع کسرا یکم با بقیه فرق میکنه کسرا از قوانین مهد فراریه مثلا اگه بهش میگم باید بش...
10 بهمن 1392

کسرا جونم

                  نمیدونم چه حکایتیه که من از شنیدن کلماتی که تو به فارسی میگی بیشتر ذوق میکن،تا تکرار کلمات سوئدی و بعضا انگلیسی! از تو حمام داد میزنی با شوق و ذوق که مامان من جایزه میخوام! پرسیدم جایزه چی میخوای ؟ - عیدی! - عیدی دیگه چیه؟ با داد و بیداد ،عیدی میخوام خووووووب! موندم تو این کلمه رو از کجا شنیدی! اصلا کی بحث عید پیش اومده که تو بدونی چیزی به اسم عیدی هم هست! چی بگم والا... اما خوشحالم،خوشحالم که زبون فارسی رو داری یاد میگیری... اینروزا سرماخوردگی پسر کوچولوم بهتر شده شکر خدا ، اما حالا دیگه نوبتی هم باشه نوبت بابایی! یه چند روز...
8 بهمن 1392

برگی از زندگی

    زمستون پهن شده روی برگای درختا و با سوز سردش صورتمُ نوازش میکنه خورشید هم که دیگه به خودش زحمت نمیده بیاد بالا سرکی میکشه و روی یک نوار باریک محو میشه تو افق. اینجا پر از آرامش و تنهایی. گاهی دلم میگیره از این همه آرامش،گاهی دلم پر میزنه واسه هیاهو و جنب و جوش! رفت و آمد و صدای بوق ماشینهایی که نمیدونم عجله چی رو دارن! صدای اذان تکیه جلوی خونمون که همیشه اصرار داشت تمام قرانُ قبل و بعد از اذان بخونه! چقدر غر میزدم ! آخه  نمیذاشت بخوابم... بگذریم آدمیزاد ِ دیگه هر چی دور و برش نیست و میخواد. سلام خوبید شکر خدا؟ منم خوبم الهی شکر،ببخشید یه مدت همه رو نگران کردم! ...
3 بهمن 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم کسرا می باشد