کسرا کسرا ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

پسرم کسرا

اولین گردش با کالسکه

چند روزبود بابایی واسه یه کاری رفته بودمسافرت ومامانی وکسرا رو تنها گذاشته بود البته امروز برگشته من هنوز ندیدمش ولی باهاش که صحبت کردم گفت چند دقیقه دیگه میرسه خونه  ومن ظهر که رسیدن خونه میبینمش دیشب عمو هادی و خانمشون با عمه هانیه و نامزدشون اومدن دنبال من وکسرا کوچولو که بریم بگردیم     کالسکه آقا پسمل رو هم برداشتیم  رفتیم پارک این اولین تجربه کالسکه سواری  کسرا کوچولو  تو پارک  بود   ساکت و  آروم نشسته بود بچه هارو تماشا می کرد                     (این عکس بعدا تو خونه ازت گرفتم، عمرم اونجا یادم رفت ازت...
19 خرداد 1390

سفرمشهد

      سلام مابرگشتیم باکلی خاطره ,کلی تجربه! بهمون خوش گذشت جای همه دوستان خالی  اگه خدا قبول کنه واسه همه نی نی ها ومامانای نی نی وبلاگ دعا کردم  مخصوصا اونایی که منتظر تربچشون هستن!       در مجموع سفر خوبی بود. کسرا اولین های زیادی رو تجربه کرد اولین باری که مسافرت خارج از استان می رفت اولین باری که سوار هواپیما می شد اولین باری که مامان نتونست آب جوشیده به کسرا بده وآب معدنی می خورد سفر جالب  و در نوع خود کم نظیری بود برای من هم تجربیات زیادی داشت باید اعتراف کنم مسافرت با بچه ای که نمی تونه راه بره سخت بود کالسکش با خودم برده بودم...
17 خرداد 1390

روز پدر

  به بهانه روز پدر     پدردر طول زندگی من : 4   ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده   . 5   ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه   . 6   ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همه پدرها باهوشتر . 10   ساله که شدم با خودم گفتم! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت . 12   ساله که شدم گفتم! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد . 14   ساله که بودم گفتم: زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی قدیمی...
17 خرداد 1390

روز مادر

                                                                         سلام خوشمل مامانی خوبی عزیزم؟                                  این  هفته سرمامانی خیلی خیلی شلوغ بودگلم فرصت نکردم زودتر از این بیام واست پست بذارم نفسم                                     &nb...
17 خرداد 1390

تعطیلات

                          چندروز گذشته تعطیلات طولانی داشتیم سه تایی(من وشما وبابایی)همراه مادربزرگ وپدربزرگ عزیز زدیم به جاده و رفتیم باغ مادر پری(مامان بزرگی من)   خیلی هوا خوب بود تقریبا همه اومده بودن دایی ها . خاله هاو... البته از اونجایی که حدود5 یا شایدم 6 ماه بود که شما اقوام رو ندیده بودین (همون جریان کوچولو بودی نمی بردمت مهمونی و...قبلا واست توضیح دادم گلم! ) کلی غریبی می کردی  هی نق ونوق هی بهانه گیری ... هرکی شما رو می دید کلی ذوق می کرد که آخی چه پسمل نازی...ولی تا می خواستن بغلت  کنن یا  ببوسنت بغض می ...
17 خرداد 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم کسرا می باشد